آخرين داستان‌هاى بلاگى:
داستان هاى قبلى
وبلاگهاى داستان
وبلاگهاى شعر
وبلاگهاى دوستان
وبلاگهاى خفن
وبلاگهاى كامپوتر
 

 
 

رئيس جمهور متهم است
چهار قتل در عرض سه هفته اتفاق افتاد و هر چهار مقتول نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري يك ‏سال قبل بودند. البته هيچ كدام مقام يا مسؤوليت درخور توجهي نداشتند ولي آن قدر معروف بودند كه ‏موضوع بحث اكثر مردم و صفحه‌ي اول همه‌ي روزنامه‌ها را به خود اختصاص دهند.‏
اولين قتل را هر كسي به زعم خود تعبير مي‌كرد ولي هنگامي كه پس از دو روز قتل دوم و ده روز بعد ‏قتل سوم و هيجده روز بعد قتل چهارم با روش مشابه به وقوع پيوست، اكثر تحليلگران اين جنايات را ‏تسويه حسابي سياسي ناميدند و متعاقب آن گروه‌هاي و احزاب سياسي همديگر را متهم مي‌كردند و گاهي ‏حكومت را در اين امر دخيل مي‌دانستند؛ بازار كذب و تكذيب گرم بود. در اين ميان رئيس جمهور طي چند ‏سخنراني قراء قول داده بود كه قاتل يا قاتلين را دستگير و به سزاي اعمالشان برساند. اما عملاً به جز ‏توبيخ نيروهاي امنيتي كار ديگري نمي‌كرد! او ـ علي رغم اينكه واقعاً در اين قتل‌ها دست نداشت ـ از قاتل ‏مجهول الهويه متشكر بود! چون با كنار رفتن مدعيان، مي‌توانست در انتخابات دورة بعدي نيز پيروز شود ‏و اين، يك موفقيت بزرگ بود.‏
شب به نيمه نزديك مي‌شد و رئيس جمهور بعد از ديدار با مسؤولان امنيتي ـ در مورد قتل‌هاي اخير ـ ‏و توبيخ آنها، به دفتر رياست جمهوري بازگشت تا وسايلش را بردارد و راهي خانه شود. با ذهنيات ‏شلوغي كه داشت، قفل در را چرخاند و در را باز كرد. هنگامي كه داخل دفتر شد و مي‌خواست چراغ را ‏روشن كند، صداي محكم و خشني گفت: «چراغ را روشن نكن!» رئيس جمهور در چهارچوب در خشك شد. ‏چه كسي در اتاق بود؟ همان صدا فرصت فكر كردن را از او گرفت: «در را آرام ببند و الا شليك مي‌كنم!» ‏يك لحظه به ذهنش خطور كرد كه پا به فرار بگذارد. اما او آن قدر چابك نبود تا به موقع از تيررس مرد ‏غريبه خارج شود. با خود انديشيد كه شايد اين غريبه يك باجگير عامي است، و الا تا به حال شليك كرده ‏بود. به ناچار در را آرام بست و پشت به آن ايستاد. جايگاه مرد را شناسايي كرده بود: كنار جالباسي، ‏نزديك ديوار غربي؛ با چشم‌هايي كه در تاريكي مي درخشيد و در ضمن نشان دهنده‌ي قد نسبتاً بلند مرد ‏بود. وقتي چشم‌هاي رئيس جمهور به تاريكي عادت كرد، سلاح كمري را كه مرد تقريباً در جلوي شكمش و ‏رو به او نشانه گرفته بود، ديد. فاصله‌ي آنها به بيش از پانزده پا (فوت) مي‌رسيد و لذا هيچ عملي از طرف ‏رئيس جمهور عاقلانه نبود. گو اينكه با توجه به قد مرد غريبه، بعيد بود كه از او قوي‌تر باشد.‏
سعي كرد درس‌هايي را كه بيش از بيست سال پيش در دانشگاه خوانده بود، به ياد آورد. دو واحد ‏روان‌شناسي ممكن بود در اين موقعيت خيلي كمك كند. ولي كوشش بيهوده‌اي بود، چون هيچ چيز به يادش ‏نيامد. با اين حال بايد چيزي مي‌گفت. سعي كرد خود را آرام جلوه دهد: «بهتر نيست در روشنايي با هم ‏صحبت كنيم؟» مرد غريبه ـ كه هنوز قيافه‌اش را نشان نداده بود و قصد اين كار را هم نداشت ـ به سردي ‏گفت: «نه، من احمق نيستم!» رئيس جمهور نتوانست رابطه‌ي حماقت و روشنايي را پيدا كند ولي دومرتبه ‏سعي كرد: «خب، من منتظرم. چه مي‌خواهيد؟»‏
ـ جانت را!‏
جواب نااميد كننده‌اي بود. با اين حال رئيس جمهور بالاخره متوجه لهجه‌ي غريب مرد شد. لهجه‌اي كه ‏نفهميد متعلق به كدام شهر است. بايد به مكالمه ادامه مي داد: «و... و... ولي...» مرد غريبه، عجولانه گفت: ‏‏«بله مي دونم. چهار نفر قبلي هم مي خواستند بدونند چرا كشته مي شن! براي تو هم مي‌گم...»‏
رئيس جمهور متوجه شد با همان قاتلي روبروست كه تا لحظاتي قبل دوستش داشت! او بعد از مدت‌ها ‏به خدا و مسيح (ع) و مريم مقدس (ع) متوسل شد كه صحبت‌هاي مرد به درازا بكشد. چون در اين صورت ‏راننده‌اش نگران مي‌شد و كاري مي‌كرد. به خاطر اين افكار متوجه صحبت‌هاي مرد غريبه نشد.‏
‏«...يادت مي‌آد؟ دويست و پنجاه ميليون تا! دويست و پنجا ميليون تا خسارت داشت.»‏
با دستپاچگي گفت: «ببخشيد، متوجه نشدم!» مرد غريبه با بي حوصلگي و عصبانيت گفت: «اه، ‏گوسفندها از تو بيشتر مي‌فهمن!» رئيس جمهور به شدت جا خورد! بيشتر از يك سال بود كه هيچ كس جز ‏زنش با اين لحن مقابلش صحبت نكرده بود! مرد ادامه داد: «سيل، يك سال پيش، در ايالت شرقي. ياد آمد؟» ‏و رئيس جمهور به خاطر آورد. چند روز مانده بود به انتخابات، سيل عظيمي ايالت شرقي را تا هفتاد و پنج ‏درصد تخريب كرد. ناگهان متوجه شد كه لهجه‌ي مرد غريبه مربوط به همان ايالت است. مرد غريبه مثل ‏اينكه به آخر داستان نزديك شده باشد، نفس عميقي كشيد و آرام گفت: «گفتم كه، دويست و پنجاه ميليون ‏خسارت داشت و شماها به جاي كمك به ما، پولهايتان را فقط خرج تبليغات كرديد تا انتخاب شويد.» لحن ‏مرد ناگهان خشن شد: «همتون آشغاليد! كثافتيد! صد و پنجاه ميليون خرج تبليغات شما چهارتا بود. در ‏حالي كه مي تونستيد با اين مقدار پول، جون خيلي ها رو نجات بديد. اونها... اونها هنوز زنده بودند، ولي ‏كمك نرسيد و... و...» مشخص نبود كه مرد غريبه توبيخ مي كند يا التماس: «مي‌شد با كمي امكانات زنده ‏نگهشون داشت، مي شد...»‏
اولين سؤالي كه به ذهن رئيس جمهور رسيد، منبع اطلاعاتي مرد بود. از كجا تمام اين ارقام را ‏مي‌دانست؟ جرقه‌اي ناگهاني در آشفتگي ذهنش، مقاله‌اي را كه يكي از روزنامه‌ها، ماه قبل چاپ كرده بود، ‏به يادش آورد. بله، تمام گفته‌هاي مرد با مطلب آن مقاله مطابقت مي‌كرد. البته نويسنده‌ي آن مقاله، يك هفته ‏بعد، در دادگاه مطبوعات ـ كه با نفوذ رئيس جمهور تشكيل شده بود ـ گناهكار شناخته شد و به عنوان ‏روزنامه‌نگار نامطلوب تا نه ماه از نگارش محروم شد. اما هيچ كس فكر نمي كرد آن مقاله‌ي لعنتي موجب ‏چهار قتل شود و شايد هم پنج قتل!‏
رئيس جمهور فهميد با قاتلي ديوانه روبروست. قاتلي كه احتمالاً به خاطر مرگ نزديكانش ديوانه شده ‏بود. فكر كرد بهتر است زودتر فرار كند اما در بسته بود و او هرگز سرعت عمل اين كار را نداشت. اگر ‏مي‌توانست به تلفن برسد، شايد ... البته رئيس دفترش و هيچ كدام از منشي‌ها و ديگر كاركنان در آن وقت ‏شب آنجا نبودند. تنها اميد او مأموران حفاظتي داخل ساختمان و راننده‌اش بود. در دل به راننده نفرين ‏فرستاد كه چرا به سراغش نمي‌آيد؛ و بعد به مأموارن حفاظتي كه چگونه گذاشته‌اند اين ديوانه وارد دفترش ‏شود. خودش هم داشت ديوانه مي شد. با التماس گفت: «خوب، خوب من هيچ، حالا ده ميليون كرديت‏*‏ را ‏براي باز سازي ايالت شرقي اختصاص مي‌دهم. بايد آنجا را بهتر از اينها ساخت. چي؟ كم است؟ خيلي ‏خوب. بيست ميليون كرديت. خوب است؟ ها؟ باشد، پنجاه ميليون كرديت! ولي براي بيشتر از آن بايد از ‏پارلمان اجازه بگيرم. من، من حاضرم آنجا همه چيز بسازم، هر چيز كه تو بخواهي...»‏
صداي زنگ تلفن صحبت‌هاي رئيس جمهور را قطع كرد. مرد غريبه ناگهان گردنش را به طرف تلفن كه ‏روي ميز قرار داشت چرخاند. سفيدي چشمانش گشادتر شده بود. روزنه‌ي اميدي بود. رئيس جمهور باز ‏هم به ياد مسيح افتاد. با خودش گفت: «اگر از اين ماجرا جان سالم به در ببرم، ساختمان نيمه تمام كليساي ‏بزرگ پايتخت را تا پايان امسال خواهم ساخت.»‏
مرد با احتياط عقب رفت و گفت: «اگر حرف اضافه بزني، با يك گلوله خلاصت مي كنم، فهميدي؟»‏
و با حركت سر و گردن به رئيس جمهور فهماند كه گوشي را بردارد. كسي از پشت خط گفت: ‏
ـ آه! جناب رئيس جمهور. شما هنوز آنجا هستيد؟
ـ بله، شما؟
ـ بنده؟ بنده رئيس نيروهاي امنيتي پايتخت هستم، قربان. با كمال مسرت بايد به اطلاع جنابعالي برسانم كه ‏همه چيز تحت كنترل ما است!‏
رئيس جمهور احساس غيرقابل توصيفي داشت. با احتياط گردنش را چرخاند و از پنجره بيرون را نگاه ‏كرد. به نظرش رسيد گربه‌اي روي ساختمان جلويي حركت مي‌كند. گفت: «پس... پس شما همه چيز را تحت ‏كنترل داريد؟»‏
ـ بله قربان. جاي هيچ نگراني نيست. ما قاتل را دستگير كرده‌ايم و او به هر چهار قتل اعتراف كرده ‏است. منتظر دستورات جنابعالي هستيم.‏

-------------------------------------------
*Credit‏: واحد فرضي پول معادل 812/0 دلار‏

Wednesday, July 23, 2003

مجهول الهويه

دويست و سيصد و هشتاد ريال
اگه همه‌ي اين پنجاه ريالي‌ها را جمع كنم، چقدر ديگه طول مي‌كشه كه بشه دويست و سيصد و هشتاد ريال؟ اصلاً اين �?عدد چي هست؟ چقدر طولانيه! او .... هه! دو و سه و هشت و ص�?ر. �?كر كنم خيلي طول بكشه. بايد برم از خانوم بپرسم چند تا �?از اين سكه‌ها بايد جمع كنم تا بشه اون همه. اما نه ... ممكنه خانوم ماجرا رو ب�?همه... اونوقت خيلي بد مي‌شه. لابد ديگه �?نمي‌ذاره برم كتابخونه. شايدم اصلاً اخراجم كنه. اونوقت بايد با آبجي خانم هر روز برم كارگاه. كارگاه خيلي بده. زير زمينه. مث �?انباري مدرسه كه هر كسي شلوغ كنه مي‌ندازنش اون تو. من تا حالا اونجا نر�?تم اما �?اطي مي‌گي خيلي ترسناكه. �?اطي همون �?ماه اول كه اومديم مدرسه، زد شيشة د�?تر رو با لنگه ك�?شش شكست. البته از عمد نبود كه. يه دختر دومي اومد گ�?ت: «واه واه! �?چشماي اين يكي رو مث چشم روباه مي‌مونه!» بعد دوستاش دست گر�?تند كه: «چشم روباهي، چشم روباهي...» �?اطي هم �?عصباني شد و لنگه ك�?شش رو ول كرد طر�? دختره كه اون جا خالي داد و... جرينگ، شيشه گندهه‌ي د�?تر اومد پايين! هزار تيكه �?شد... راستي نكنه من بايد هزار تا از اين سكه طلايي‌ها جمع كنم تا بشه دويست و سيصد و هشتاد ريال. نمي‌دونم. ننه و آبجي �?خانوم هم كه سواد ندارند تا ازشون بپرسم. تازه خودم هم تا پنجاه بيشتر نمي‌تونم بشمرم. بعدش هي قاطي مي‌‌شه... خلاصه �?�?اطي حسابي قاطي كرده بود. اونوقت خانم ناظم اومد، �?اطي رو از اون پله‌هاي بلند برد پايين و انداخت تو انباري. بچه‌ها �?مي‌گ�?تند يه وقتي اونجا كلاس پنجم بوده... بيچاره‌ها... ولي الان �?قط آشغال و سوسك اونجاست. البته �?اطي مي‌گه، من كه �?نديدم.�?
با اون چشماي سبز و گنده‌اش مي‌آد جلو و مي‌گه: «چرا زل زدي به دي�?ال؟ بيا بريم بو�?ل آب نبات بخوريم.» مي‌گم: �?�?«اولاً بو�?ل نيست و بو�?ه است. دوماً من نمي‌خوام چيزي بخرم. تازشم داشتم �?كر مي‌كردم. اصلاً خودت برو بر�?ه.» عصباني كه �?مي‌شه و ابروهاش كه به هم نزديك مي‌شند، چشماش كوچكتر به نظر مي‌ياند. با حرص مي‌گه: «اوه! اوه! چه ا�?اده‌ها. دو زار بدم �?تحويل بگيري؟» راستي يه دوزاري هم خونه پيدا كردم. يعني �?ايده داره براي دويست و سيصد...؟ �?كر نكنم.�?
�?- اينقدر �?كر نكن. خانم خنگه.�?
�?- خودت خنگي، چشم روباهي.�?
بيشتر اخم مي‌كنه. لبهاش جمع مي‌شه و با اينكه مقنعة آبي و ريش ريش شده‌اش سرشه، معلومه كه گردنش رو به جلو �?كشيده.�?
�?- تو ساكت چشم گاوي! ما ده كه بوديم يه گاو داشتيم چشم‌هاش قد مال تو بود. تازه رنگ چشم‌هاش هم مث تو قهوه‌اي بود. �?
هر وقت عصباني مي‌شم نوك دماغم تير مي‌كشه. حوصله‌ي دعوا با �?اطي رو هم ندارم. مي‌گم: «برو بو�?ه آب نباتت رو �?كو�?ت كن ديگه.» ننه مي‌گه: «اينقدر از اين آب نباتا نخورين شكمتون سولاخ مي‌شه. از اون نون‌هاش هم بخورين.» مي‌گم: �?�?«آخه خان جان، بيسكويت 100 رياله اما اينا 50 ريال، من روزي �?قط 50 ريال توجيبي دارم.» مي‌گه:«ريال ديگه چيه؟ مگه �?ننه‌ات روزي 5 تومن نمي‌ده بهت؟ خب 2 روز يه بار نون سق بزن.» �?اطي مي‌گه: «برو گم شو اصلاً، ك�?ن�?س! بابام مي‌گه هر �?كسي هي پول جمع كنه كنسه. تو هم كنسي.» ديگه حوصله‌ام رو سر برده. مي‌گم: «تو غلط كردي با بابات.» �?حش مي‌ده: �?�?«پدر ....» منم جواب مي‌دم .... مشتاش رو گره مي‌كنه كه بياد طر�?م. دستش رو كه مي‌بره بالا، گردن بند بدلش با دنباله‌ي موهاي �?با�?ته شده‌ش معلوم مي‌شه. مي‌پرم كه موهاش رو بگيرم، چنگش مي‌كشه كنار صورتم و با اون يكي دست مقنعه‌ام رو مي‌كشه. �?ديگه چيزي معلوم نيست. �?قط صداي جيغ و داد خودم و اون رو مي‌شنوم. مقنعه‌ام رو كشيده روي سرم. درازي موهاش رو كه �?تو دستم احساس مي‌كنم، محكم مي‌گيريم و مي‌كشم. جيغش بلندتر مي‌شه. يه چيزي از پشت مقنعه مي‌خوره به پيشونيم. حتماً �?مشت �?اطيه. احساس مي‌كنم چند ن�?ر اومدند تو كلاس و دارند نگاهمون مي‌كنند. يه دست قوي مچ دستم رو مي‌گيره و به يه �?طر�? ديگه مي‌كشه. با دست آزادم مقعنه‌ام رو برمي‌گردونم عقب و از زير اشك‌هام هيكل بزرگ خانم ناظم رو تشخيص مي‌دم. �?�?اطي هم تو اون يكي دستشه. هنوز داره زق زق مي‌كنه و از لاي گريه‌هاش �?حش‌هاي بد مي‌ده. من �?قط گريه مي‌كنم تا �?اينكه كشون كشون ما رو مي‌ندازه تو د�?تر و در رو مي‌بنده. صداش رو نام�?هوم و تكه تكه مي‌شنوم كه با مدير صحبت مي‌كنه. �?�?اطي و من ساكت شديم. و �?قط گاهي هق هق پس مونده‌ي گريه توي گلومون مي‌پره. تازه متوجه خانوم مي‌شم كه كنار پنجره �?روي صندلي نشسته و داره چايي مي‌خوره. اون نبايد چيزي از قضيه‌ي كتاب ب�?همه. توي دلم به �?اطي يه �?حش بد مي‌دم. از �?همون‌هايي كه چند لحظه‌ پيش به من گ�?ته بود. بعد هم يكي به خودم مي‌گم. آخه من رو چه به قرض گر�?تن كتاب. خب �?همونجا مي‌شستم كتاب رو مي‌خوندم و تحويل خانم مي دادم ديگه. اين طوري هيچ وقت كتاب گم نمي‌شد. �?
مدير مي‌پرسه: «اينجا محل كتك كاريه يا مدرسه؟ هان؟» و «هان»ش رو خيلي بلند مي‌گه. �?اطي مي‌گه: «خانم اجازه؟ �?تقصير اين و�?اييه، چون خيلي كنسه!» مدير عصباني‌تر مي‌شه: «كنس يعني چي دختريه‌ي بي‌ادب؟ نمي‌توني دو كلوم درست �?صحبت كني؟» �?اطي آروم مي‌گه: «خانم اجازه؟ بابامون مي‌گه هر كي هي پول جمع كنه كنسه!» مدير يه نگاه عجيب به ناظم �?و خانوم مي‌ندازه، انگاري كه اونا مقصر هستند! �?اطي ادامه مي‌ده: «مث�? صابخونه‌مون كه بابام هميشه مي‌گه اون كنسه، البته �?جلو روش نه‌ها! وقتي پولامون رو مي‌گيره مي‌ره، بابامون اينها رو مي‌گه. اين و�?ايي هم همين طوره. پول‌هاش رو جمع مي‌كنه، �?نمي‌ياد بريم بو�?ل با هم...» خانم ناظم با اون صداي زيرش كه تو گوش زنگ مي‌زنه �?رياد مي‌كشه: «به تو چه بچه؟ پول �?خودشه؟ اختيارش رو داره!» زير زيركي به �?اطي نگاه مي‌كنم. لپ‌هاش سرخ شده و چشماي سبزش تو زمينه‌ي سرخ محو شده‌اند. �?اونم نگاهم مي‌كنه. زبونم رو براش در مي‌ارم. دست ناظم محكم مي‌خوره پس مقنعه‌ام... .�?

‎* * * * *‎
اين مدت دوبار خانوم اسمم رو تو كلاس خونده كه مهلتم تموم شده و بايد كتاب رو بيارم. هر د�?عه به يه بهانه‌اي در �?ر�?تم. بار اول گ�?تم كه امتحان داشتم و كتاب رو هنوز نخوندم. البته دروغ گ�?تم. كتاب رو قبل از اينكه گم بشه 2 بار خونده بودم. �?عكس‌هاش روهم 100 بار نگاه كرده بودم. بار دوم هم گ�?تم: «كتاب رو خونه جا گذاشتم، ولي زودي مي‌آرم». حالا ديگه خيالي �?نيست. يه عالمه سكه پنجاه ريالي خونه‌مون جمع كردم. گذاشتم زير سنگ كنار اتاق كه لقه. كتاب رو هم عينش رو پيدا كردم. �?البته سخت بود. يكي دو ه�?ته همه‌ي مغازه‌‌ها رو گشتم. ديگه خسته شده بودم. آخرش توي يه مغازه كه يه ساعت تا خونه پياده �?راه داره، كتاب رو پيدا كردم. خود خودش بود. جلدش، رنگش، اسمش «جوجه‌ها». بعد از اون آقاهه كه تو مغازه بود، پرسيدم چند �?تا پنجاه ريالي بايد بدم تا بتونم اون رو بخرم. آقاهه يه نگاه عجيبي كرد و دكمه‌هاي يه دستگاه كوچولو رو چند بار تق و تق زد �?و گ�?ت:« شصت تا از اين پنج توماني‌ها بده تا اين كتاب رو بهت بدم». گ�?تم:« او .... هه، شصت تا!» ولي حالا ديگه دارم. شايد �?بيشتر هم باشه. الان مي‌رسم خونه و اونا رو مي‌ريزم تو كيسه‌ي مدرسه و مي‌رم كتاب رو مي‌خرم. �?قط گوشه‌ي جلدش رو بايد يه �?كم پاره كنم. آخه اون قبلي اينجوري بود. خوب يادمه. تازه‌شم پشت كتاب يه كم خطي خطي بود. خانوم مي‌گ�?ت كه همون �?آدم‌هايي كه اون اتاق كوچيك رو كنار مدرسه ساختند و اسمش رو گذاشتند كتابخونه، اين كتاب رو هديه كردند به ما. و الا �?مدرسه‌ي ما كه پول نداره كتاب بخره، چه برسه به اينكه كتابخونه درست كنه. �?
ننه بعد از كلي در زدن مي‌آد در رو باز مي‌كنه. مي‌دوَم توي اتاق. ننه مي‌گه: «ورپريده!» مي‌گم: «سلام �?خان جان!» آبجي خانوم كنار اتاق كز كرده. �?كر كنم حالش خوب نيست. زود اومده خونه. غذا روي علاءالدين قل قل مي‌كنه، ولي �?بويي نداره. اتاق دم كرده و گرمه و بوي لحا�?‌هاي شب و لباس‌هاي نش�?سته و عرق پاي آبجي و ورم دَستاي ننه �?پرش كرده. مي‌رم سراغ پنجاه ريالي‌هام. هيچي! هيچي نيست! چند بار نگاه مي‌كنم. هيچي نيست. چشمام كه داشت به نور اتاق عادت �?مي‌كرد، دوباره سيا مي‌شه. با عصبانيت بر مي‌گردم طر�? آبجي. مي‌پرسم: «كو؟». جواب نمي‌ده. مي‌پرسم: «مي‌گم �?كوشش؟» و ص�?دام با شروع گريه‌ام نازك مي‌شه. با صداي كشدار و آروم مي‌گه: «تو ديگه شي مي‌خواي از ژونم؟» چند قدم �?مي‌رم طر�?ش: «چي كار كردي پولام رو؟» مي‌گه: «برو بابا حال دالي» و كمي تكون مي‌خوره. حتماً ر�?ته بازم از اون دواها �?خريده و دود كرده. براي همينه آلان خماره.... كثا�?ت! �?حش‌هاي بد مي‌دم و حمله مي‌كنم طر�?ش. موهاش رو مي‌كشم. با �?دست پسم مي‌زند. چنگ مي‌زنم ولي عين خيالش نيست. ننه جيغ مي‌كشه و ن�?رينمون مي‌كنه و ما همين طور دعوا �?مي‌كنيم و �?حش‌هاي بد مي‌ديم.�?

Wednesday, July 23, 2003

مجهول الهويه

هالوسيناسيون (1)
گفتم: «تنها راهش همينه.» و آب دهنم رو مثل يك لقمه‌ي بزرگ قورت دادم تا نفهمه كه بغض كردم. ‏مظلومانه به پايين ـ شايد به نوك انگشتاي پاش ـ خيره شده بود. بدون اينكه تغييري در صداش ظاهر بشه ‏گفت: «از اولش هم مي‌دونستم. مي‌دونستم تو هم بالاخره از "ماني ديوونه" خسته مي‌شي و مثل اونا ‏مي‌ذاري مي‌ري... مي‌دونستم...» گفتم: «ماندانا!» محكم گفته بودم، صدام رو كشدار كردم و گفتم: «ماندانا، ‏ماندانا خانوم، ماي ماني(2)!» برعكس هر دفعه نخنديد، سرش رو به سمت شونه‌ي مخالف چرخوند و گريه ‏كرد. گفتم: «ماندانا خانوم... گريه مي‌كني...؟» مريض تخت كناري فرياد كشيد: «ببر اون صداي انكرت رو!» ‏به صورت چروكيده و موهاي خاكستري كم پشتش كه روي صورتش ريخته بود، نگا كردم. گفتم: «خانوم ‏گرامي، احترام خودتون رو حفظ كنيد.» ماني زير لب ـ طوري كه هم من و هم اون پيرزن صداش رو ‏بشنويم ـ گفت: «ولش كن كثافت رو.» گفتم: «ماندانا جان، بد حرف نزن. اون مريضه.» پيرزن ـ اين دفعه با ‏صداي آروم‌تري ـ گفت: «ديوونه» و همان طور كه دراز كشيده بود پشتش رو به ما كرد.‏
از لبه‌ي تخت اومدم پايين. دست‌هام رو گذاشتم روي شونه‌ي ماني: «نگام كن ماندانا خانوم.» سرش ‏رو برگردوند و عكس من رو انداخت توي چشماي سياه و خيسش. ادامه دادم: «تو فكر مي‌كني من از ‏سنگم؟ دوسِت ندارم؟ هان؟» مشتاي كوچكش رو كوبيد به سينه‌ام: «پس چرا مي‌خواي بري؟» پيرزنه داد ‏زد: «خفه شو! خفه شو!» هيچ كدوم محلش نذاشتيم. سعي كردم حسرتم رو با نقابي از آرامش بپوشونم. ‏نرم گفتم: «يادته فيلم اون بچه كوچولوهه رو كه دزديده بودنش برات آورده بودم؟ نشستيم با هم ديديم؟ ‏يادته؟ دزده هي مي گفت: ماي ماني! ماي ماني!» لبخندي كه كم كم روي گريه‌اش مي‌نشست، يك دفعه محو ‏شد و گفت: «بعد اون پير سگ اومد منو گرفت به باد فحش! فكر مي كرد من خودم رفتم بيرون فيلم گرفتم!» ‏مسير كلام همون طور كه دلم مي‌خواست پيش رفته بود. گفتم: «آره، اونوقت چه حالي بهش داديم! نه؟» ‏خنده‌اش باعث شد دو گلوله اشكي كه انگار با هم مسابقه گذاشته بودند از دو طرف لپاي گل انداخته‌ش به ‏پايين بدوند. گفت: «آره، تو زدي تو سرش، منم گيساش رو كشيدم. حقش بود پير سگ. به بابا مامانم فحش ‏داده بود.» گفتم: «اما اگه اون كار رو نمي كردم، الان اينجا نبودي. نه؟ يك چيزي ازت مي‌خوام ماندانا ‏خانوم، از اينجا كه رفتي بيرون، حد اقل تا زماني كه دكتر‌ا روت حساسند، با خاله كاري نداشته باش. بذار ‏هر كاري مي‌خواد بكنه. باشه؟» زير لب فحشي داد كه نشنيدم. لحنم رو ملتمسانه كردم: «باشه؟ به خاطر ‏سيا.» سرش رو به پايين تكون داد. پيشونيش رو بوسيدم و گفتم: «فداي مانداناي باهوشم بشم.» گفت: «به ‏شرط اينكه تو بموني ها!» برگشته بوديم سر خونه‌ي اول!‏
آهي كشيدم و گفتم: «دلم مي‌خواد اما...» دوباره مي‌خواست گريه كنه: «بمون...» صورتش را گرفتم لاي ‏دوتا دستام: «گوش كن ماني...» كه يك دفعه اون هم صورتم رو همون طور گرفت و لبهاش رو چسبوند به ‏لبهام. فقط براي اينكه ناخواسته از تصميمي كه گرفته بودم منصرف نشم، خودم رو از بوسش محروم ‏كردم. گفتم: «گوش بده خانومم، گوش بده.» نااميدانه نگام مي‌كرد. ادامه دادم: «دلم مي‌خواد باهات باشم، تا ‏هميشه، تا آخر عمر. اما دست خودم نيست كه. مگه مامان بابات دست خودشون بود؟ اونا رفتند ـ بي اينكه ‏بخواند ـ منم بايد برم.» دوباره گريه مي‌كردم. نفسش رو مثل سكسكه بالا كشيد: «چرا؟ آخه چرا؟» موهاي ‏سياهش رو كه از زير روسري در اومده بودند نوازش كردم: «خودت چراش رو مي‌دوني. اون دكترا به من ‏مي‌گند هالوسينيشن(1). شنيدي كه؟ تا وقتي هم من باهات باشم، از اينجا ولت نمي‌كنند. من نمي‌خوام تو رو ‏اينجا، با اين ديوونه‌ها ببينم. نمي‌خوام هميشه از اين قرصاي كوفتي بخوري. نمي‌خوام. مي‌فهمي؟»‏
پرستاري در اتاق رو باز كرد و با يك سيني وارد شد. با اينكه اون مطمئناً صدام رو نمي‌شنيد، سرم ‏رو بردم كنار گوش ماني و آروم نجوا كردم: «هيس!» بعد رفتم كنار پرستار. مي‌دونستم وقت قرص ‏مانداناست اما هيچ قرص سبز رنگي تو سيني نبود. اين بار بلند بلند گفتم: «قرصت رو نياورده ماني.» ‏پيرزنه گفت: «هي، آمپول‌زن! مي‌شه يه آمپول هوا به اين دختره بزني از دستش راهت شيم؟» ماني بي توجه ‏به حرف پيرزن، به پرستار گفت: «خانوم، الان بايد يه دونه قرص سبز بخورم.» پرستار با تعجب نگاهي به ‏كارتكس و بعد به ماني انداخت و از اتاق خارج شد. روي تخت نشستم و پاهام رو آويزون كردم. ماني ‏گفت: «بدون تو، اون پير سگ من رو هم مي‌كشه. مثِ پدر ماردم. مي‌دونم.» گفتم: «نه، تو ديگه از پسش بر ‏مياي، بار آخر يادت نيس مگه؟ چه درسي بهش دادي! تازه فعلاً كه قراره هيچ كاري بهش نداشته باشي. ‏نه؟» و چشمك زدم. پرسيد: «يعني ديگه نمي‌بينمت سياوش؟» دستم رو تو جيبم كردم و گل سر رو در ‏آوردم. براي اينكه چشمم تو چشاش نيفته، خودم رو با گل سر و موهاش مشغول نشون دادم و دروغ ‏گفتم: «چرا، چرا. تو قرصات رو مرتب بخور، از اينجا بيا بيرون، با خاله بساز، من هم به موقع ميام و ‏ترتيب خاله رو مي‌دم. اين دفعه جوري مي‌زنم تو سرش كه يك راست بره بهشت زهرا.» هر دو خنديديم. ‏كار زدن گل‌سر به موهاش رو تموم كرده بودم. با دروغي كه بهش گفتم، آروم شده بود. اگه قرصاش رو ‏مرتب مي‌خورد، ديگه من رو نمي‌ديد. اما نمي‌خواستم اينا رو از چشمام بخونه. دستاش رو فشار دادم و ‏گفتم: «خداحافظ ماني خانومي». قيافه‌ي معصومانه‌اش نزديك بود باز هم مرددم كنه: «خدافظ سياوشم.» و ‏تا وقتي كه صداي پاي پرستار اومد، پوسه‌ي آخر رو ادامه داديم.‏
پرستار كه وارد شد از لاي در رفتم بيرون. صداي فرياد پيرزن بلند شده بود كه: «دختره‌ي دزد، گل ‏سرم رو بده. گل سرم...» اما پرستار مي‌گفت: «ساكت باش خانوم. شما كه گل سر نداشتي!» آرام آرام در ‏حالي كه سعي مي‌كردم جادوي چشاي سياه ماندانا رو از ذهنم پاك كنم، تا جلوي در بخش رسيدم. اين بار ‏ديگه منتظر نشدم دكتري رد بشه تا باهاش برم بيرون، خودم رو مانند آبي كه از لاي انگشتان بريزه، از ‏بين ميله‌ها رد كردم و مثل يك خيال دود شدم.‏

ارديبهشت 1382 / بخش روانپزشكي بيمارستان طالقاني
---------------------------
‏(1) ‏Hallucination‏ يك اصطلاح روان‌پزشكي است كه در فارسي «توهم» گفته مي‌شود.‏
‏(2) ‏My money

Sunday, May 18, 2003

مجهول الهويه

اصول كاري (داستان كوتاه كوتاه)

هيچگاه اين نكته‌ي مهم را فراموش نكرده بود و عقب كشيدن ناشيانه‌ي دستش نيز باعث شد زن سريعاً متوجه حلقه شود: «تو زن داري؟»
- من.... حقيقتش... بله، دارم.
- من نيستم!
و دكمه هايي از مانتويش را كه باز كرده بود، بست.
- براي شماها چه فرقي مي‌كنه؟
- خفه شو! براي من فرق مي كنه.
و روسريش را در هوا تكاند. مرد دست در جيبش كرد: «اما دوست دارم اين پول رو بگيري.»
- من از مرداي كثيفي كه به زنشون خيانت مي كنند هيچي نمي‌گيرم.
كيفش را برداشت و از در بيرون رفت.
مرد سري تكان داد و سيمي را كه براي خفه كردن زن در مشت داشت، كنار انداخت.
***
چند ماه بعد زماني كه بسياري از افراد در دادگاه، عليه قاتل زنان روسپي شهادت مي دادند، زن به همسر قاتل دلداري مي‌داد.

Thursday, May 08, 2003

مجهول الهويه

ضريب شكست (داستان‎ ‎‏ كوتاه)‏

«ضريب شكست» به عبارتي اولين داستاني بود كه نوشتم. يا بهتر است بگويم توفيقي اجباري بود كه استاد بزرگوارم «دكتر مجيد شاه حسيني» به عنوان انشاي سال دوم دبيرستان بر دوشم نهاد. در ذيل آن انشا دست نوشته اي از ايشان دارم كه با خودنويس سبزي نگاشته شده است و همان نوشته و خودنويس سبز بود كه مرا به اين وادي كشاند. همچنين استاد بزرگوار ديگري (سيد مهدي شجاعي) منت را بر بنده مضاعف كرد و آن را - با تمام اشتباهاتي كه ايشان مي دانستند و من الان مي فهمم - به زيور طبع آراستند. شايد به همين دليل است كه «ضريب شكست» تنها داستاني است كه نمي توانم - و نمي خواهم- آن را باز نويسي كنم. با آنكه هم اكنون به اشتباهات فراوان آن پي برده ام و شما نيز شاهد آن هستيد. به هر حال نتوانستم وسوسه‌ي گذاشتن اين داستان در آرشيو بلاگم را فرونشانم...

برگه امتحان كه به دستم رسيد، روي صندلي كمي جابه جا شدم، خودكارم را به دست راستم دادم و برگه را با ‏دست چپم برگرداندم‏.‏ بالاي برگه، عبارت نام و نام خانوادگي بود و يك سري چيزهاي ديگر‏.‏ قبل از اينكه اسمم را ‏بنويسم، سؤال اول را خواندم:‏
ـ از آزمايش منشور، كه ديروز در آزمايشگاه فيزيك انجام داديد چه نتيجه‌اي مي‌گيريم؟
سؤال راحتي بود‏.‏ در واقع فيزيك هميشه برايم مثل آب خوردن بود‏.‏ هم شيرين و هم آسان‏.‏ بنابراين هيچ دلهره‌اي ‏نداشتم‏.‏ سال‌ها پيش هم بالاترين نمره را در فيزيك گرفته بودم و امسال هم به نظرم خيلي آسان مي‌آمد‏.‏ سرم را بلند ‏كردم تا پاسخ را در ذهنم مرتب كنم، كه ديدم باز نگاهم مي‌كند: «اي واي باز هم او!» بر و بر نگاهم مي‌كرد و من هم به ‏چشمهايش خيره شده بودم‏.‏ همه جا دنبالم مي‌آمد و چهارچشمي مرا ميپاييد‏.‏ سايه دومم بود‏.‏ توي كلاس از كنار در؛ ‏هنگام آزمايش فيزيك از پشت پنجره؛ توي دود و دم آزمايشگاه شيمي از دريچه هواكش؛ موقع كار با كامپيوتر از شيشه ‏مانيتور؛ موقع ناهار خوردن از كنار آشپز و‏.‏‏.‏‏.‏ همينجور مي‌ايستاد و نگاهم مي‌كرد‏.‏ ديگر از دستش كلافه شده بودم‏.‏ از ‏نگاه‌ها و قرو پزهايش هم همينطور‏.‏ مخصوصا از بوي اودوكلن پارسين كه مي‌زد و آدم را از چند متري مدهوش ‏مي‌كرد‎!‎
روز اولي كه آمدم مدرسه، هيچ چيز تغيير نكرده بود‏.‏ همان در آهني، همان حياط نه چندان وسيع، همان ساختمان ‏قديمي و همان نگاه‌هاي خيره‏.‏ زنگ كه خورد متوجه شدم صداي زنگ نيز تغيير نكرده است‏.‏ حتي كلاسمان هم عوض ‏نشده بود‏.‏ فقط تابلوي كوچك روي آن را عوض كرده بودند كه يعني اينجا كلاس سوم است نه دوم؛ كه يعني ما يك سال ‏بزرگتر شده‌ايم‏.‏
روز دوم مدرسه تفاوت اصلي خودش را با سال پيش نشان داد و آن تفاوت همان كسي است كه داشت با وقاحت ‏نگاهم ميكرد: «دوشيزه والنزي» مدير اين طور معرفيش كرد‏.‏ همان موقع كه ديدمش، فهميدم از آن فتنه‌ي فتان‌هاست كه ‏نپرس! قيافه‌اش مثل يك انگليسي احق بود و عينك گنده‌اش مانند ماسكي جلوي چشمانش را پوشانده بود‏.‏ موهايش را ‏چنان آرايش كرده بود، مثل اينكه فقط او مو دارد‏.‏ يك دست كت و دامت زرشكي اداري هم پوشيده بود كه چشم را ‏بدجوري مي‌زد‏.‏ اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود: «اگر يك كمي زيباتر بود حتماً مديرش مي‌كردند، نه به گفته ‏مديرمان همكار اداري!» و بعد انديشيدم چطور نه ماه آزگار بايد با او سر كنم‏.‏
سرم را پايين انداختم و شروع كردم به پاسخگويي سؤالات‏.‏ فقط دو هفته از شروع سال تحصيلي مي‌گذشت و چيز ‏زيادي در فيزيك نگفته بودند و سؤالات خيلي راحت بود‏.‏ هنوز يك ربع به آخر وقت مانده بود كه امتحان را تمام كردم‏.‏ ‏سرم را چرخاندم به چپ و «هانري» را ديدم كه روي ورق امتحاني خم شده بود و ظاهراً با يك مسأله ور مي‌رفت‏.‏ ‏احتمالاً مسأله‌ي چهارم‏.‏ فكر كردم اين كودن هرگز نمي‌تواند حلش كند‏.‏ سال پيش هم به هر كاري مشغول بود جز درس ‏خواندن‏.‏ به پرفسور كلاس معروف شده بود و اسم واقعيش كمتر استفاده مي شد‏.‏ هر وقت هم نمره‌ي فيزيكش كم ‏مي‌شد ـ يعني تقريباً هميشه ـ كلي به من متلك مي‌پراند‏.‏ هرچند كه تحمل متلك‌هايش خيلي راحتتر بود تا ديدن صورت ‏‏«منشور»‏.‏ دوشيزه والنزي را ميگويم! اسم «منشور» را اولين بار «ژان» برايش انتخاب كرد‏.‏ وجه تسميه‌اش آن عينك ‏درشت بود كه هميشه به چشم داشت‏.‏ آن موقع تازه درس منشورها را شروع كرده بوديم‏.‏‏.‏‏.‏
سرم را بلند كردم تا ببينم «منشور» هنوز مرا نگاه مي‌كند يا نه‏.‏ نديدمش‏.‏ برگشتم به عقب نگاه كردم، «هانيه» تند تند ‏چيزي مي‌نوشت‏.‏ فكر كردم او هم سر مسأله‌ي چهارم است‏.‏ كاش مي‌توانستم كمكش كنم‏.‏ او تنها كسي بود كه در اين دو ‏هفته خوشحالم كرده بود و تنها كسي بود كه مي‌توانستم در كلاس و كل مدرسه با او رابطه‌اي داشته باشم، به او اتكا ‏كنم و از تنها بودن نترسم‏.‏
ناگهان دستش را دراز كرد و بدون اينكه حرفي بزند، يك ورق تا شده گرفت جلويم‏.‏ تاي ورق را باز كردم و ديدم كه ‏بزرگ نوشته «لا تنظريني» خنده‌ام گرفت‏.‏ ورق را در جيبم گذاشتم و چون حوصله‌ام سر رفته بود خواستم بروم بيرون‏.‏ ‏نگاهم به ورق افتاد و ديدم اسمم را ننوشته‌ام‏.‏ به سرعت نوشتم و بلند شدم و ورق امتحاني را به معلممان كه جلوي در ‏سالن نشسته بود دادم‏.‏
هنوز زنگ تفريح نشده بود كه رسيدم به كلاس‏.‏ «كلودد» توي كلاس كتاب مي‌خواند، جاي شكرش باقي بود كه ‏‏«منشور» آنجا پرسه نمي‌زد‏.‏ هرچند اگر توي كلاس مي‌ديدمش تعجب نمي‌كردم‏.‏ هر روز جايي مي‌رفت و كاري مي‌كرد از ‏آن فضول‌ها بود كه فكر مي‌كردند از دماغ فيل افتاده اند! «كلودد» با احتياط پرسيد: «امتحانت را چطور دادي؟» با رضايت ‏جواب دادم: «عالي!» نفسش را بيرون داد و گفت: ‏«‏خوش به حالت‏»‏ و به خواندن ادامه داد‏.‏
ساعت بعدي شيمي داشتيم و من و هانيه مثل هميشه گوشه كلاس كنار هم نشسته بوديم‏.‏ گفت امتحان را خوب داده ‏است‏.‏ فقط از سؤال چهارم ناليد‏.‏ من هم گفتم كه بعد از زنگ برايش حل مي‌كنم‏.‏ زنگ خورد و به بچه‌ها ژتون به دست ‏رفتند به سوي ناهار خوري و بعضي‌ها هم كه غذا آورده بودند با فلاسك‌هايشان دور شدند‏.‏ شروع كردم به حل آن ‏مسأله‌ي كذايي براي هانيه‏.‏ خوب به حرف‌هايم گوش مي‌داد و من از توجه او و اداهاي معلمي خودم خيلي كيف مي‌كردم‏.‏ ‏البته نه اينكه فكر كنيد هانيه كودن بود، نه! فقط در حل مسائل فيزيك كمي دست و پايش را گم مي‌كرد‏.‏ مسأله كه حل شد، ‏ظرف‌هاي غذايمان را برداشتيم و رفتيم به سمت ناهارخوري‏.‏
دبيرستان ما دو طبقه داشت‏.‏ در طبقه اول، شش تا كلاس بود و يك سالن و يك دفتر، با دو تا اتاق پشت دفتر و يك ‏سرويس دستشويي كه مخصوص معلم‌ها بود‏.‏ طبقه‌ي دوم روي اسكلت طبقه‌ي اول ساخته شده بود و كپي همان بود كه ‏آزمايشگاه‌ها و كلاس‌هاي عملي در آنجا برگزار مي‌شد‏.‏
از راهرو گذشتيم، هيچ كس توي راهرو و كلاس‌ها نبود، يك راست رفتيم زيرزمين توي ناهارخوري‏.‏ ناهار خوري ‏هنوز شلوغ بود‏.‏ ناهار خوري ما از چهار رديف ميز تشكيل شده بود كه به هم متصل بود كه جلوي آشپزخانه قرار ‏داشت و آشپزخانه معمولاً پشت آن مي‌ايستادند‏.‏ چون من و هانيه خودمان غذا مي‌آورديم، نه ژتون داشتيم و نه با ‏آشپزها سلام و عليك‏.‏ آن روز دوشنبه بود و غذاي دبيرستان استيك با سيب زميني سرخ كرده‏.‏ بدجوري دهان آدم را ‏آب مي‌انداخت ولي وقتي ديدم هانيه بي تفاوت رفت و يك گوشه‌اي نشست، من هم سريع دست و پاي خودم را جمع ‏كردم و رفتم كنارش نشستم‏.‏ ناهار او يك نوع خوراك بود با سيب زميني و كرفس‏.‏ قبلاً طرز پختنش را پرسيده بودم ‏ولي هيچ وقت نتوانسته بودم بپزمش‏.‏ كاري كه خيلي بيشتر از حل مسأله‌ي فيزيك محتاجش بودم ولي در انجامش از ‏همه ناشي‌تر، همين آشپزي بود‏.‏ آخر نتوانستم تحمل كنم و شروع كردم به وراجي ‏«‏هانيه! راستي حال مادرت چطوره، ‏خوب شد؟‏»‏ سرش را بلند كرد و همان طور كه سعي مي‌كرد لقمه‌ي توي دهانش را فرو بدهد گفت: ‏«‏بله، خيلي وقت است، ‏چطور مگر؟‏»‏ همان طور كه ظرفم را باز مي‌كردم، خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم: ‏«‏هيچي مي‌خواستم ببينم‏.‏‏.‏‏.‏! ‏‏.‏‏.‏‏.‏ناهارت را مي‌پزد يا نه؟‏»‏ چشم‌هايش را نازك كرد و آرام گفت: ‏«‏چيه؟ باز هم ياد پختن اين غذا افتادي؟‏»‏
هانيه آن روز غذايش را زودتر از من خورد و قدري هم از آن براي من گذاشت و با عجله به طرف اتاق آقاي مدير ‏رفت‏.‏ ‏«‏آقاي روسو‏»‏ مدير دبيرستان، مرد بسيار مهربان و خوش قلبي بود‏.‏ از سال اول كه من و هانيه آمديم دبيرستان، ‏ظهرها اتاقش را در اختيار ما مي‌گذاشت تا نماز بخوانيم‏.‏ اتاق آقاي مدير طبقه‌ي دوم، پشت دفتر قرار داشت‏.‏ يك ميز و ‏صندلي چوبي، يك كمد آهني و يك جالباسي، محتواي آتاق آقاي روسو بود‏.‏ من هم يك حصير آورده و كنار اتاق لوله ‏كرده بودم تا موقع نماز پهن كنم و نماز بخوانم كه البته هانيه هم از آن استفاده مي‌كرد‏.‏ آن روز هانيه بعد از ناهار سريع ‏رفت براي نماز ظهر‏.‏
وقتي به اتاق آقاي مدير رسيدم هانيه داشت سلام نمازش را مي‌داد‏.‏ منتظر شدم تا نمازش را تمام كند و بعد من ‏شروع كردم‏.‏ آخرهاي ركعت سوم بودم كه صداي آقاي مدير را از پشت در شنيدم‏.‏ احتمالاً در دفتر با كسي صحبت ‏مي‌كرد‏.‏ شايد با ‏«‏هانيه‏»‏ ولي وقتي خوب گوش دادم صداي منشور را شنيدم‏.‏ لجم گرفت‏.‏ نفهميدم نماز را چطور تمام ‏كردم و رفتم توي دفتر كه ديدم هر دو آنجا ايستاده‌اند‏.‏ منشور قيافه‌اي گرفته بود و سخنراني مي‌كرد‏.‏ با ورود من ‏حرفش را خورد و گفت: ‏«‏بله آقاي روسو خود ايشان بود‏.‏ خودش بود‏.‏‏»‏ و سپس مرا با انگشت سبابه نشانه رفت كه ‏انگار قاتلي را نشان مي‌دهد‏.‏ آقاي مدير دستي به صورت اصلاح شده و پر چين و چروكش كشيد و بعد رو به من گفت: ‏‏«‏دوشيره والنزي درست مي‌گويد؟‏»‏ با تعجب پرسيدم: ‏«‏چه چيز را؟‏»‏ مدير كه معلوم نبود جواب مرا مي‌دهد يا ديكته ‏مي‌گويد ادامه داد: ‏«‏اينكه تو و هانيه سر امتحان امروز تقلب كرده‌ايد‏.‏‏»‏ هانيه را با لهجه‌اي گفت كه اگر موضوع چيز ديگر ‏بود كلي مي‌خنديدم‏.‏ يك لحظه همينطور هاج و واج ايستادم و نگاهش كردم قيافه‌ي عجيبي داشت‏.‏ برگشتم و به هانيه نگاه ‏كردم‏.‏ سرش را پايي انداخته بود و چشم‌هايش به نقطه‌ي نامعلومي خيره شده بود‏.‏ سرم را به طرف مدير برگرداندم‏.‏ ‏هنوز منتظر جواب بود‏.‏ نيم نگاهي به منشور كردم‏.‏ آب دهنش را با ولع قورت داد و با هيجان گفت‏.‏ ‏«‏بله آقاي روسو! ‏خودشان بودند‏.‏ آن يكي ورق را داد به ايشان و بعد ايشان يك چيزي نوشت‏.‏‏»‏ آقاي مدير هنوز منتظر جواب من بود‏.‏ ‏هانيه سرش را بلند كرد و به طرف من چرخاند‏.‏ به ياد آن ورق افتادم‏.‏ خدا خدا مي‌كردم كه هنوز توي جيب مانتويم ‏باشد‏.‏ دستم را توي جيبم كردم‏.‏ خوشبختانه تكه ورق كاغذ هنوز آنجا بود‏.‏ برداشتمش و براي اطمينان يك بار جمله را ‏نگاه كردم و بلافاصله تكه كاغذ را جلوي آقاي مدير گرفتم:‏
ـ شايد منظورتان اين باشد‎!‎
آقاي مدير كاغذ را گرفت و چون چيزي نفهميد، سوال كرد: ‏«‏اين يعني چه؟ به عربي نوشتي؟‏»‏ با حرارت جواب دادم: ‏‏«‏بله، هاينه به من نوشته نگاهم نكن‏.‏‏.‏‏.‏ همين‏.‏‏»‏ لبخند كمرنگي روي لب‌هاي آقاي مدير نمايان شد‏.‏ همان طور كه پشت ‏ميزش مي‌نشست، گفت: ‏«‏فكر نمي‌كنم مشكل ديگري وجود داشته باشد‏.‏ من از همان اول تعجب كردم كه چرا چنين ‏شاگرداني بايد تقلب كنند، چونكه‏.‏‏.‏‏.‏‏»‏ منشور با لجاجت وسط حرفش پريد‎:‎
ـ آقاي روسو! شما از كجا مي‌دانيد آن نوشته يعني چه؟ من و شما كه معني آن را نمي‌دانيم‏.‏ ممكن است جواب يكي ‏از مسائل باشد‏.‏ شما از كجا ميدانيد؟ آقا‏.‏‏.‏‏.‏‏‏
آقاي مدير را زير نظر گرفتم، كلافه شده بود‏.‏ دست آخر با بي ميلي گفت: ‏«‏ما بچه‌ي عرب ديگري در مدرسه نداريم؟‏»‏ ‏قبل از اينكه منشور حرفي بزند پيش دستي كردم و گفتم: ‏«‏چرا آقاي مدير! يك پسر كلاس اول هست‏»‏ آقاي مدير تلفن را ‏برداشت و شروع به صحبت كرد‏.‏
در مدتي كه آقاي مدير حرف ميزد من به هانيه نگاه مي‌كردم‏.‏ اين تهمت‌ها چيزي از وقارش كم نكرده بود‏.‏ همان طور ‏آرام در گوشه‌اي ايستاده بود‏.‏ ساكت ولي ناراحت‏.‏ اما من خيلي عصبي شده بودم‏.‏ احساس مي‌كردم پشت گوش‌هايم ‏آتش گرفته‏.‏ توي اين خيالات بودم كه پسر كوتاه قدي با صورت سبزه وارد شد‏.‏ سلام كرد و بعد از اينكه زيرچشمي ‏همه را از نظر گذراند منتظر دستور آقاي مدير شد‏.‏ آقاي مدير ورق را جلويش گرفت و گفت: ‏«‏مي‌شود اين را بخواني؟‏»‏ ‏پسر ورق را با احتياط گرفت و بعد با لهجه‌اي بسيار غليظ خواند: ‏«‏لا تنظريني‏»‏ مدير نگاهش را روي او ثابت كرد‏.‏ پسر با ‏دستپاچگي در حالي كه سعي مي‌كرد فرانسوي فصيح صحبت كند گفت: ‏«‏يعني، آقا اجازه، يعني نگاهم نكن‏.‏‏»‏ بعد نفس ‏راحتي كشيد‏.‏ من هم همينطور و فكر مي‌كنم اين راحت‌ترين نفسي بود كه تا آن روز كشيده بودم‏.‏

‎* * *‎

يك هفته گذشت‏.‏ در اين يك هفته اگر فرصتي مي‌شد از شجاعت خودم و ‏«‏هانيه‏»‏ براي بچه‌هاي كلاس صحبت ‏مي‌كردم‏.‏ ‏«‏ژان‏»‏ خيلي خوشش آمده بود‏.‏ ‏«‏پرفسور‏»‏ هم كه هميشه براي تكه انداختن به جماعت نسا حي و حاضر بود‏.‏ ‏دوشنبه هفته‌ي بعد، جواب امتحان را دادند‏.‏ من صد درصد گرفته بودم‏.‏ ‏«‏ميشل‏»‏ هم كامل شده بود و ‏«‏هانيه‏»‏ نود درصد‏.‏ ‏آن روز ‏«‏منشور‏»‏ به مدرسه نيامده بود و الا تصميم داشتم نمره‌ام را پيشش ببرم و نشانش بدهم!‏
زنگ تفريح ‏«‏پرفسور‏»‏ آمد پيشم‏.‏ گفت كه ورقه فيزيكم را ميخواهد‏.‏ اول خيال كردم باز هم مي‌خواهد اذيت كند ولي ‏جداً ورقه را مي‌خواست‏.‏ جرأت نكردم بپرسم نمره‌اش چند شده است‏.‏ ورقه‌ام را به او دادم‏.‏ با حسرت به نمره‌ي بالاي ‏آن نگاه كرد و بعد ورقه را لاي ديگر اوراق كيفش گذاشت‏.‏ از نگاهي كه به نمره‌ام انداخته بود، دلم برايش سوخت‏.‏

‎* * *‎

فرداي آن روز ‏«‏پرفسور‏»‏ آمد پيشم و گفت كه مي‌خواهد يك روز ديگر ورقه را نگه دارد‏.‏ مخالفت نكردم و كمي هم ‏مغرور شدم‏.‏
ساعت آخر وقتي زنگ مدرسه خورد، بلندگو نام من و هانيه را دو سه بار تكرار كرد‏.‏ وقتي من و هانيه وارد دفتر ‏شديم، منشور را ديدم كه ورقه‌اي را از روي ميز برمي‌داشت‏.‏ مدير پشت ميز اداري نشسته بود و دفتردار براي رفتن ‏آماده مي‌شد‏.‏ وقتي دفتردار خداحافظي كرد و در را بست، ‏«‏منشور‏»‏ ابتدا از آقاي مدير اجازه خواست و بعد اين طور ‏شروع كرد: ‏«‏ديروز كه بنده با اجازه آقاي مدير رفته بودم مركز، در جلسه (فلان) به شماره (بهمان) بخشنامه‌اي از سوي ‏وزارتخانه قرائت شد به اين مضمون كه‏.‏‏.‏‏.‏‏»‏ اگر بيشتر وراجي مي‌كرد واقعاً از كوره در مي‌رفتم‏.‏ ولي متوجه مطلبي شدم ‏كه حسابي برق از سرم پريد‎:‎
‏«‏‏.‏‏.‏‏.‏از آنجا كه مغاير با قانون اساسي است لذا از حضور دختراني كه به هر نحو دين خود را علناً اعلام مي‌دارند در ‏كلاس درس خودداري شود‏.‏ همچنين در مورد‏.‏‏.‏‏.‏‏»‏
اميدوار بودم معني اين كلمات قلمبه سلمبه را اشتباه فهميده باشم‏.‏ عاجزانه به آقاي مدير نگاه كردم‏.‏ مثل اينكه هيچ ‏چيز نمي‌شنيد‏.‏ سرش را پايي انداخته بود و تند تند چيز مي‌نوشت‏.‏ به هانيه نگاه كردم‏.‏ او آرام و بي‌صدا ايستاده و كمي ‏سرخ شده بود‏.‏ دوست داشتم همه‌ي اين صحبت‌ها شوخي باشد، كه تغيير لحن ‏«‏منشور‏»‏ مرا به حال خود آورد: ‏«‏به هر ‏جهت بنده و آقاي روسو از حضور دختراني مثل شما در مدرسه بسيار خوشنود خواهيم شد ولي خوب ديگر بخشنامه ‏آمده‏.‏‏.‏‏.‏‏»‏
كذب خالص! تنها چيزي بود كه توانستم به چرندياتش نسبت دهم‏.‏ بعد از تمام شدن نطق ‏«‏منشور‏»‏ سرمان را پايين ‏انداختيم و رفتيم‏.‏
در راه ايستگاه اتوبوس و حتي توي ايستگاه، هانيه هيچ حرفي نزد‏.‏ فقط در جواب تنها سؤال من كه ‏«‏حالا چه كنيم؟‏»‏ ‏گفت: ‏«‏احتمالاً پدرم با حمايت جامعه‌ي اسلامي كاري مي‌كند‏.‏‏»‏ گفتم: ‏«‏ولي اين كارها براي ما مدرسه نمي‌شود؛ ميشود؟‏»‏ ‏جوابم را نداد‏.‏
اتوبوس آمد و من خداحافظي كردم و سوار شدم‏.‏ هانيه با اتوبوس ديگري مي‌رفت‏.‏ توي ايستگاه منتظر ايستاد تا من ‏و اتوبوس از او دور شديم‏.‏ در راه خانه فقط در فكر حرف‌هاي ‏«‏منشور‏»‏ و فردا بودم‏.‏ حتي توي خانه هم به خاطر همين ‏نتوانستم تكليف فيزيك و رياضي را بنويسم‏.‏ تنها به فردا فكر مي‌كردم و اينكه بالاخره چكار بايد كرد؟ نه مي‌توانستم از ‏روسري و مانتو بگذرم و نه از مدرسه و فيزيك‏.‏ ‏
تنگ غروب، وقتي كه مادر بزرگ براي نماز آماده مي‌شد، شام خورديم‏.‏ در سكوت محض مادرم يك بار پرسيد: ‏‏«‏چيزي شده طليعه‏»‏ و من به سردي گفتم: ‏«‏هنوز نه‏»‏ و ديگر ادامه ندادم‏.‏ مادر بزرگ چادر سفيد عربي خود را به سر ‏كرده بود و نماز مغرب مي‌خواند‏.‏ من هم رفتم براي نماز‏.‏ سلمه گفت: ‏«‏خواهر! غذايت مانده‏»‏ و من بدون توجه به صحبت ‏او رفتم توي اتاقم‏.‏ بعد از نماز مغرب چادرم را از سر برداشتم و رفتم جلوي آينه، باز به فردا فكر كردم: ‏
ـ بين روسري و كتاب فيزيك كدام را بايد انتخاب كرد؟‏
چشمم به تابلوي بالاي آينه افتاد، تصويري از دورنماي ‏«‏الجزيره‏»‏ بود‏.‏ شهري كه مي‌گفتند من آنجا متولد شده‌ام و ‏جز اين عكس يادگار ديگري از آن نداشتم‏.‏ ياد چند سال پيش افتادم كه از روي اين عكس و گفته‌هاي مادربزرگ انشايي ‏نوشتم و در كلاس خواندم‏.‏ البته معلم انشايمان خيلي سخاوتمند بود كه نصف نمره را به من داد‏.‏ به يك دختر سياه ‏سوخته كه با روسري سرمه‌اي بين يك مشت فرانسوي بيايد و بگويد الجزيره اين جوري است و سال‌ها قبل ما ‏فرانسوي‌ها را از آن بيرون انداختيم، چه نمره‌اي مي‌شود داد؟
البته من آن موقع نمي‌فهميدم كه اين طور نوشتن عاقبت خوشي ندارد‏.‏ ولي هر وقت ياد آن انشا مي‌افتادم خنده‌ام ‏مي‌گرفت‏.‏ چشم‌هايم را روي آينه برگرداندم‏.‏ هنوز توي آينه بودم‏.‏ با دو جعد گيسو كه مثل دو آبشار به شانه‌هايم هجوم ‏آورده بود‏.‏ با دست‌هايم گيسوانم را گرفتم‏.‏ زبر بود و خشن، انگشتانم را به هم فشار دادم و دستم را جلو كشيدم و از ‏درد اشك ريختم‏.‏ چه اشكي! تصويرم توي آينه چرخ خورد و به سرعت محو شد‏.‏ چشم‌هايم را بستم و ولشان كردم‏.‏ ‏درد در لاي دو آبشار گيسوان سياه گم شد‏.‏ به سرعت نگاه كردم‏.‏ وقت نماز عشا شده بود‏.‏

‎* * *‎

صبح خودم را روي سجاده يافتم‏.‏ حتماً ديشب بعد از نماز عشا خوابم برده بود‏.‏ بلند شدم و بعد از نماز صبح با بي ‏ميلي صبحانه خوردم و زدم بيرون‏.‏ كيفم خيلي سنگين به نظر مي‌آمد‏.‏ در راه مدرسه همه‌اش در فكر كاري بودم كه بايد ‏انجام مي‌دادم‏.‏
اتوبوس ايستاد و پياده شدم‏.‏ با قدم‌هايي آهسته تا جلوي مدرسه رفتم‏.‏ پايم را كه داخل مدرسه گذاشتم متوجه دفتر ‏شدم‏.‏ منشور لعنتي پشت شيشه ايستاده بود‏.‏ با ديدن من به عقب رفت و از نظر پنهان شد‏.‏ چند لحظه بعد صداي بلندگو ‏مرا به خود آورد: ‏«‏دانش‌آموز طليعه الجابر به دفتر مراجعه كند‏»‏ كار خودش بود‏.‏ با قدم‌هايي لرزان پيش رفتم‏.‏ خيلي ‏طول كشيد تا به دفتر رسيدم و در همين موقع، زنگ كلاس خورد‏.‏ وارد دفتر كه شدم دفتردار نشسته بود و مدير پشت ‏همان ميز ديروزي، منشور هم ايستاده بود، توي دلم خطاب به منشور گفتم: ‏«‏لعنتي تو مي‌خواهي مرا از مدرسه بيرون ‏كني؟ آره؟ مي‌كشمت‏.‏‏.‏‏.‏ مي‌كشمت‏»‏‏.‏
جلويش ايستاده و حتي سلام هم نكرده بودم‏.‏ مدير تند تند چيز مي‌نوشت‏.‏ منشور شروع كرد: ‏«‏من ديروز به شما ‏تذكر دادم ولي ظاهراً متوجه نشديد‏.‏ ببينيد، اگر مايل به ادامه‌ي تحصيل در اين مدرسه هستيد بايد مانند بقيه‌ي دختران ‏باشيد‏.‏ والا پرونده‌ي شما حاضر است‏.‏‏»‏
دستم را تا دم روسري بالا بردم و آن را لمس كردم‏.‏ گره‌اش خيلي محكم بود، با انگشت سبابه دستم آن را شل ‏كردم و از گوشه‌اش كشيدم تا آرام آرام از روي شانه پايين بيايد‏.‏ كپ، كپ، كپ‏.‏‏.‏‏.‏ صداي كف زدن منشور و دفتردار، ‏دفتر را پر كرد‏.‏ براي من دست مي‌زدند! براي موهايم! معلمم وارد شد و او هم در حال كف زدن گفت: ‏«‏تكليف فيزيك را ‏نوشته‌اي؟‏»‏ گفتم: ‏«‏نه‎!‎‏»‏
صداي منشور مرا از عالم خيال درآورد:‏
ـ چه چيز نه؟
به سرعت دستم را بالا آوردم‏.‏ روسري سرجايش بود، با گره‌اي محكم فقط كمي از عرق خيس شده بود‏.‏ نسيمي از ‏پنجره‌ي نيمه‌باز دفتر وزيدن گرفت و بوي اودوكلن منشورا دورم چرخاند‏.‏ آه كه چه بدبو مي‌نمود‏.‏ چشمم را به چشم ‏منشور دوختم‏.‏ تنها عدسي عينكش بين نگاهمان بود‏.‏ با خشم گفتم: ‏«‏من روسريم را برنمي‌دارم‏.‏‏»‏
منشور به طرف مدير رفت و پوشه‌اي را جلوي او باز كرد‏.‏ اينجا بود كه به ياد ‏«‏هانيه‏»‏ افتادم‏.‏ اصلاً نمي‌دانستم ‏مدرسه آمده است يا نه‏.‏ مدير چيزي روي اوراق پوشه نوشت و پوشه را به منشور داد او هم پوشه را داد دستم‏.‏ يعني ‏عزت زياد‏.‏ پاها فرصتم ندادند و به سرعت از دفتر بيرونم بردند‏.‏ تا دم در مدرسه به سرعت رفتم‏.‏ در اين ميان ‏‏«‏پرفسور‏»‏ كلاس را ديدم كه هن هن كنان وارد مدرسه مي‌شد‏.‏ باز هم دير كرده بود! تا مرا ديد سلامي كرد و سلامي ‏شنيد‏.‏ بعد به سرعت ورق امتحان فيزيكم را از لاي اوراق كيفش درآورد و جلويم گرفت: ‏«‏بيا طليعه، متشكرم‏.‏ راستي كجا ‏مي‌روي؟‏»‏ سؤالش بي پاسخ ماند‏.‏ ورق تا خورده را از دستش گرفتم‏.‏ اولين چيزي كه ديدم گوشه مسأله‌ي چهارم بود: ‏‏«‏‏.‏‏.‏‏.‏اگر ضريب شكست اين منشور 1/47 باشد‏.‏‏.‏‏.‏‏»‏ برگشتم و به دفتر نگاه كردم‏.‏ دوشيزه ‏«‏والنزي‏»‏ از پشت شيشه نگاهم ‏مي‌كرد‏.‏
رويم را برگردانم‏.‏ فكر نكنيد گريه مي‌كردم‏.‏ نه، فقط رويم را برگرداندم و در حالي كه ورقه امتحان فيزيك را روي ‏پرونده‌ام مي‌گذاشتم، رفتم‏.‏

Sunday, April 27, 2003

مجهول الهويه

مقصر
دروغ مي‌گه، به جان خودم دروغ مي‌گه، به پير، به پيغمبر دروغ مي‌گه. اين پسره نمي‌تونه يه گربه زير بگيرد، اون وقت ميگه... استغفرلا آقاي قاضي دروغ مي‌گه! اون كسي رو زير نگرفته. اين قاضي هم كه هي مي‌گه: آقا! سكوت جلسه‌ي دادگاه را رعايت كنيد و الا بايد از دادگاه خارج شويد. ولي آخه اون دروغ مي‌گه! پاك خل شده. زرده به سرش. اما تقصير من نيس! تقصير خودشه. من فقط گفتم نه! همين. من كه بدش رو نمي‌خواستم! بخاطر خودش، بچه‌هاش، نوه‌هام، گفتم نه! آخه به قول ننه اش نوه‌هاي ما نگاه.... از همون موقع پاك ديوونه شد! زد به سرش! آقاي قاضي به ارواح خاك جدتون دروغ مي‌گه، اون به كسي نزده. باز هم مي‌گه: ساكت و الا...
ـ آخه آقاي قاضي. اين طوري كه نمي‌شه! من پدرشم ناسلامتي...
با او لباس‌هاي سبز و كلاه‌هاي لبه‌دار مي‌آند جلو و مي‌برندم بيرون. «ولم كنيد لعنتي‌ها. اون دروغ مي‌گه، حرفش رو باور نكنين آقاي قاضي. ولم كنيد. ولم كنيد...»
***
الان عباس آقا رو بردند بيرون، تقصير خودش بود. چند بار بهش گفتم: «آقا! سر و صدا نكن. قاضي عصباني مي‌شه‌ها!» به خرجش نرفت كه نرفت. حالا من ماندم و محسن كه واستاده هي دروغ مي‌گه، هي دروغ مي‌گه. من كه مي‌دونم اون كسي رو زير نگرفته، ولي هي مي‌گه: «زيرش گرفتم. زدم بهش و در رفتم. نمي‌خواستم بهش كمك كنم.» والا ديوونه شده. تقصير من هم نيس. تقصير عباس آقا هم نيس. تقصير خودشه.
بهش گفتم: «آخه پسر! اين همه دختر تو دنياست؛ همين دختر خالت مگه چشه؟ يا دختر اقدس خانم! اون وقت تو رفتي اين دختره‌ي اكبيري رو گير آوردي؟ خدا نصيب هيچ پسري نكنه، من كه بدش رو نمي‌خواستم. بعداً براي خودش مشكل مي‌شد، مي‌خواست يه عمر با دختره زندگي كنه. البته دختر زشتي هم نبود ولي يه مدت كه به صورتش نگاه كردم ديدم عينهو مجسمه ست. قاضي مي‌پرسه: «خانم، پسرتون هفته‌ي پيش، سه‌شنبه عصر خونه بود يا نه؟» مي‌گم: «نه، آقا، از خدا كه پنهون نيس از شما هم نباشه، ولي اون كسي رو زير نگرفته. من مي‌دونم، داره دروغ مي‌گه» بغض گلوم رو گرفته. قاضي ميگه: «خيلي خوب مادر.» و من ساكت مي‌شم.
***
بيچاره مريم خانم. خيلي عذاب مي‌كشه. عباس آقا تحمل نداشت. مخصوصاً سر و صدا كرد كه بندازنش بيرون، راحت بشه. ولي مريم خانم مونده از محسن دفاع كنه. دلم براش مي‌سوزه. باورش نمي‌شه كه اون اين كار رو كرده باشه. ولي خب خودش مي‌گه كردم! چه مي‌دونم والا. يه كمي هم عجيبه. آخه ميگن تصادف تو خيابون انقلاب بوده، ولي محسن هميشه مي‌رفت شمال شهر مسافركشي. البته من فضول نيستم ها! ولي خب همساده بايد از حال همساده باخبر باشه... تازه تو اين همه آدم كه تو اين شهر مي‌لولند بايد عدل بره بزنه به همون دختره. اين ديگه باور كردني نيس.
قاضي ازم ميپرسه: «آيا هفته‌ي پيش سه‌شنبه متهم با ماشين از خانه خارج شد؟» محسن مي‌پره وسط حرف قاضي: «چندبار بگم آقاي عزيز! من زيرش گرفتم! من كشتمش! ديگه چرا مردم رو سين جيم مي‌كنيد؟» قاضي بهش مي‌گه كه ساكت باشه. من مي‌گم: «البته درست يادم نيست كه سه‌شنبه بود يا دوشنبه، ولي مث هر روز ظهر اومد خونه و بعد از ظهر رفت براي مسافركشي. با همون پيكانه. يادم هس كه بعد از ظهرش نيومد خونه و چه المشنگه‌اي شد توي كوچه. آجان‌ها اومده بودند و...» آقا فرج الله مي‌گه: «زن! بازم جلسه سخنراني راه انداختي؟!» مي‌گم: «وا! خب ازم سؤال كردند ديگه!»
تقصير خودشه. محسن رو مي‌گم. از اون روزي كه با مريم خانم و عباس آقا رفتند مهموني زير و رو شد. درست يادمه، سه هفته پيش بود كه محسن زودتر از مسافركشي برگشت و با لباس‌هاي پلوخوريشون رفتند بيرون. دو سه ساعت بعد كه برگشتند عباس آقا بلند بلند مي‌گفت: «نه! نه!» و مريم خانم هي زير گوش محسن چيزهايي مي‌گفت كه من نمي‌شنيدم. بعداً فهميدم اون مهموني در اصل خواستگاري بوده. مثلا مي خواستند دور از چشم ما باشه! از همون روز پسره عوض شد. ديگه سلام نمي‌كرد. تعارف نمي‌كرد كه با ماشينش من رو جايي برسونه. اصلاً حالي به حالي شده بود. تقصير هيچكس هم نبودها! خودش يك دفعه اين جوري شد. باز هم داره مي‌گه: «من زيرش گرفتم، كشتمش.»
***
ايش. اين مامان هم كه جون آدم رو ميگيره تا حرف بزنه. خب بگو خود پدر سوخته اش بود كه با اون ماشين لگنش از خونه در اومد ديگه. پسره‌ي جعلق، اصاً لياقتش هم همين دختراي كور كچلن!
***
مي‌ترسيدم اگه اقدس يه كم ديگه حرف بزنه، ما رو هم مث آق عباس بندازند بيرون. اصلاً نمي‌دونم چرا اين زن انقد تو نخ مردم ميره! هرچه مي‌گم خوبيت ندارد، گوشش بدهكار نيست كه نيس. رفتارش يواش يواش رو من هم تأثير گذاشته. مثلاً اون دفعه كه با پيرمردها توي پارك بوديم از دور محسن رو ديدم. اول فكر كردم اشتباه گرفتمش ولي خوب كه دقت كردم ديدم خودشه. روي چمن‌ها يك گوشه‌ي خلوت نشسته بود پشت به نيمكت. روي نيمكت هم يه دختر نشسته بود پشت به محسن. حدس زدم چه خبره. خدا رو شكر كردم كه اقدس اونجا نيس تا آبروريزي كنه. اصلاً نمي‌خواستم برم جلو. من كه فضول نيستم. ولي يه كم كه دقت كردم ديدم با هم حرف ميزنن. البته من نمي‌شنفتم كه چي ميگن. اما عجيب بودها! من و اقدس هم اون وقت‌ها با هم صحبت مي‌كرديم ولي نه اينجوري. يا كنار هم مي‌شستيم يا روبروي هم. نه اينكه پشتمون رو بكنيم به يكديگه. اونجا نفهميدم قضيه چيه اما چند روز بعد كه اونا با لباس‌هاي از ما بهترون رفتند و با قيافه‌هاي عصباني برگشتند ملتفت شدم؛ از پچ پچ كردن‌هاي مريم خانم. من از گوش واستادن بدم مي‌آد. همش تقصير اقدس بود. آدم رو تحريك مي‌كنه به صحبت‌هاي مردم گوش بده. آره. دختره كور بود، كور مادرزاد.
***
تقصير من بود. من كشتمش. من ليلا رو كشتم. اگه باهاش حرف نمي‌زدم، اگه پشت به پشت نمي‌نشستيم و از «ديدن» و «نديدن» حرف نمي‌زديم، اگه خونه‌شون نمي‌رفتيم، الان من اينجا نبودم. چون ليلايي نبود. چون ليلايي نمي‌شناختم. ولي حالا كه يكي ليلا رو زير گرفته، همه چي تموم شده. اگه آقام همون روز قبول كرده بود، اگه مامان فقط به فكر اين نبود كه نوه‌هاش نيگاه مادرشون رو مي‌خواند، خودم هميشه ليلا رو از خيابون‌ها رد مي‌كردم تا هيچ وقت ماشين‌ها بهش نزديك هم نشن. همش تقصير من بود. آره! من كشتمش. مي‌گن دارم مي‌زنن. خب بزنن. چون تقصير من بود. حالا يكي بهش زده، فرقي نمي‌كنه كه كي، چون همش تقصير من بود. من بايد بميرم. چون همش تقصير من بود...
پاييز 1374 / تهران

Saturday, April 12, 2003

مجهول الهويه

رتبه بندی داستان های کوتاه

گزافه نيست اگر بگوييم قضاوت سخت ترين کاری است که بر عهده‌ی يک فرد می‌توان گذاشت. با اين حال ناگزيريم محکی برای ارزيابی «داستان کوتاه» بگذاريم تا به اين طريق نظرات همديگر را در ارتباط با داستان های کوتاه به روشنی بيان کنيم. آنچه به ذهن من رسيده است در ذيل می آورم که البته بلا تغيير نيست و با التفات صاحبنظران به کمال خواهد رسيد:

الف: نه تنها داستانی بی نقص است بلکه يک شاهکار ادبی است. بارها و بارها بايد اين داستان را خواند و از آن در کلاس های آموزش داستان نويسی بهره برد. داستان كوتاه با رتبه‌ی «الف» شاهكار نويسندگان بزرگ است. (*****)

الف- : تنها يك نقطه‌ی ضعف كوچك كه بيشتر جنبه‌ی سليقگی دارد تا ساختاری موجب شده است که اين داستان حد اکثر رتبه را نگيرد. (*****)

ب + : از «ب» بهتر است اما در رتبه‌ی «الف» نيز جای نمی‌گيرد. (****)

ب: داستانی است که از لحاظ ساختاری نقصی ندارد. نويسنده با درايت و تسلط بر ارکان داستان آن را نوشته است اما داستان از وجود ظرايفی که آن را به شاهکار (رتبه الف) تبديل کند، محروم است. (****)

ب - : اين داستان قطعاْ از رتبه‌ی «ج» فراتر است اما اشکالات کوچکی دارد که مستوجب اين «منفي» است. (***)

ج + : داستان زيبايی است اما نه آن قدر بی نقص که در رتبه «ب» قرار گیرد. (***)

ج: اين داستان نيز از لحاظ ساختاری نقص ندارد يا نقص آن به حدی کوچک است که قابل اغماض می‌باشد. اما ديگر عناصر داستان از جمله شخصيت پردازی، ديالوگ‌ها، فضا سازی، و... نقايص قابل تأملی دارند. به طور کلی برای يک نويسنده‌ی مبتدی رتبه خوبی است. (***)

ج - : اگر چه عناصر داستان مشکلات واضحی دارند، اما ساختار داستان در حد رتبه‌ی «ج» قابل قبول است. (**)

د + : از «د» فراتر است اما نه در حد «ج». (**)

د: داستانی است که نقايص ساختاری واضح دارد، با اين حال هنوز می توان به عنوان يک داستان در مورد آن بحث کرد. (*)

د - : داستان ضعيفی است. اما هنوز به عنوان يک داستان کوتاه بايد به آن نگاه کرد. (*)

هـ: اصولاْ نمی‌توان اين نوشته را در حيطه‌ی داستان طبقه بندی نمود (اين رتبه مشخص نمی کند که نوشته يا سبک نوشتاری مشکل دارد یا نه. بلکه صرفاْ به این معنی است که نوشته يک «داستان کوتاه» نيست.)

و قبل از اين همه بايد «داستان کوتاه» را تعريف نمود که کاری است بس مشکل و بماند برای وقتی مناسبتر.
نظرات شما راهگشا خواهد بود. majhool{at}blogaid{.}com

Sunday, April 06, 2003

مجهول الهويه

روز حادثه
همان صبح كه از خواب بيدار شدم فهميدم كه يك اتفاقى خواهد افتاد. كاملاً مشخص بود. همان طور كه سرم روي بالش قرار داشت، چشمان را به سقف دوختم. بله، قرار بود اتفاقي بيفتد. بلند شدم، لبه‌ي تخت نشستم و نگاهي به ساعت انداختم. بعضي‌ها در اين مواقع مي‌گويند: «هوا سنگين است»، اما نبود. يعنى چيزى دال بر سنگينى هوا، در آن احساس نكردم. نفس كشيدنم هيچ تفاوتي با روزهاي ديگر نداشت. با اين حال واضح بود كه حادثه اي رخ خواهد داد. يك حادثه‌ي مهم.
سر نماز صبح حواسم پرت پرت بود. مدام به فكر اين بودم كه كي و چگونه؟ و ترس بي‌موردي كه: «نكند همين الان؟!»... ولي تا سلام نماز چيز خاصي رخ نداد.
لقمه‌هاي صبحانه را نجويده قورت مي‌دادم. به خودم گفتم: «چه كار بيهوده‌اي است صبحانه خوردن وقتي امكان يك حادثه‌ي بزرگ درهر لحظه وجود دارد.» چاى را تا آخر سر كشيدم و بلند شدم. كيف به دست از خانه زدم بيرون. مثل هر روز. اما چشم‌هايم دودوزنان به اطراف- بر عكس هر روز - به دنبال يك حادثه. مردم كم كم بيرون مي‌آمدند و مي‌رفتند دنبال كارشان. مين‌بوس اداره‌ي سركوچه، جلويم ايستاد و كارمندها پياده شدند. مردي با سبيل نازك، مرد ديگرى با موهاي مرتب و ريش كوتاه، زنى با مقنعه‌ي قهوه‌اي و مانتوى كرم.... مي‌دانستم كار بيهوده‌اي است اما امكان داشت آن حادثه هرلحظه وهر جا و به دست هر كس رخ دهد. ناچار بايد يك امروز را دقت مي‌كردم؛ به همه چيز و همه كس...
براي يك تاكسي خالي دست بلند كردم. جلويم ترمز زد، كنار راننده نشستم. مرد جواني بود با موهاي سياه و چشمهاي ميشي. «راديو پخش» زيبايي جلوي ماشينش داشت كه نواري از دهانه‌اش بيرون بود و معلوم بود اول صبحي حوصله‌ي هيچ ترانه‌اي را ندارد: به راديو بسنده كرده بود. راننده‌ تاكسي‌ها هيچوقت برايم جالب نبوده‌اند. حتي آنها كه خيلي روده درازي مي‌كنند در تفسير سياسي يا گزارش ورزشي. اما امروز قرار بود اتفاقي بيفتد. براي همين تا زماني كه پياده شدم، مدام حواسم به راننده بود. و در مسير بعدي هم.
چشم‌هايم تشنه‌ي ديدار بچه‌هاي كلاس بود تا سلام بكنم و بعد انتظار حادثه‌اي. كه نمي‌دانستم به دست كدامشان بوجود مي‌آيد. و عجيب آنجا كه بعضي مي‌گفتند كه قبلاً اتفاقى براى خود من رخ داده است، چون رفتارم مثل هر روز نيست!
اما من مي‌دانستم كه حادثه اگر چه هنوز ظاهر نشده، ولى در راه است. اميد به تالار قديمي و كم نور دانشكده - براي ظهور هر نوع حادثه‌اي – بيهوده به نظر مي‌آمد ولي از آن غافل نشدم. هيچ چيز را بعيد نمي‌دانستم. دو ساعت اول كه تمام شد، از كنكاش تكراري زواياي تالار به ستوه آمدم و مشغول اطراف شدم. استاد را سريع از نگاه گذراندم. پيرمردي بود كه هيچ جلب توجهي نمي‌كرد. سپس متوجه دخترها شدم. چهره‌ها برايم جديد و ناآشنا بود. هيچ نمي‌دانستم كه اين همه دختر در كلاس داريم. دو رديف اول دخترهاي چادري بودند و نگاه هايي نافذ و متانتى بى حد كه نگذاشت بيشتر در آنها دقيق شوم. ما بقى، تا اواسط تالار همگي سراپا گوش. و چشمشان به لب و دهان استاد. و از هر سه نفر يكي عينكي. به يادگار از شبهاي مشتاقي كنكور لابد. اكثراً با مقنعه‌ي مشكى و تك و توكي با مقنعه‌ي كرم و يك نفر سبز. و مانتوها انواع و اقسام مختلف و رنگ‌هاي متفاوت. آخر تالا دو سه رديف دخترهايي نشسته بودند كه موهايشان را مي‌شد روي پيشانيشان ديد. و هر از چند گاهي صورتشان را خندهاي بي‌دليلي مىپوشاند و برق سفيد دندانهايشان را به نمايش مي‌گذاشت. باز و بسته شدن دهان‌هايشان نشان مي‌داد كه حرافي مي‌كنند ولي من كه در جلوي تالار بودم طبعاً صدايي نمي‌شنيدم. و اينجا بود كه متوجه شدم گردنم را زيادي به سمت عقب چرخانده ام و خوب نيست...
اين دو ساعت هم به سرعت تمام شد. تا جلوى سلف رفتم. حتي در صف ژتون ايستادم و تا چند نفر مانده به پنجره پيش آمدم. اما منصرف شدم. با خودم كلنجار مي‌رفتم: واقعاً به چه دليل در چنين روز مهمي كه بيم حادثه دارد بايد ناهار خورد؟ آن هم ناهار دانشگاه! رفتم به نمازخانه. چهره‌هاي غريبه‌ي آشنا. و دومرتبه تيزي چشمان من كه بعضي را آزرد. و باز هم هيچ. با اين حال بعد از نماز نشستم به كمي ذكر گفتن و انتظار حادثه‌اي كه نيامد.
براي كلاس بعد از ظهر نماندم. وقوع حادثه برايم قطعي بود ولي اميدي به دانشگاه نداشتم. مسير اول را تاكسي نشستم اما در مسير بعدي ديگر توان نگاه كردن به راننده را از دست داده بودم. پياده راه افتادم. برگهاي زرد روي سنگفرش پياده رو، موسيقى جوي پر آب، نجواي درختان بزرگ و پير، صداي ماشينهايي كه به سرعت از خيابان مي‌گذشتند و هيچكدام حادثه‌اي را تداعي نمي‌كرد.
به نظرم خيلي طول كشيد، شايد نزديك يك روز، تا به خانه رسيدم. آنجا نيز هنوز حادثه‌اى رخ نداده بود. به خودم گفتم: «حادثه، هر چه باشد، رخ خواهد داد.... هيچ شكي نيست. پس بي‌خود اين طرف و آن طرف نچرخ. فقط منتظر باش.» اما انتظار و شمردن ثانيه‌ها و گاهي جلوي يخچال رفتن و دنبال چيزي براي رفع گرسنگي گشتن، چندان مطلوب نبود.
تلوزيون را روشن كردم. كار خيلي خوبي بود. شايد هم كار بسيار اشتباهي. چون تا ساعتي مرا مشغول خود كرد و اصلاً يادم رفته بود كه حادثه هر لحظه ممكن است اتفاق بيفتد.
پدرم كه آمد، من هم به خود آمدم. پرسيدم: «چه خبر؟» و آرزو داشتم يك حادثه‌ي بزرگ براي او كه دامن گير من هم بشود، اتفاق افتاده باشد. اما «خبر تازه‌اي» نبود. سر شام پدر و مادر با هيجان صحبت مي‌كردند. و من فكرم جاي ديگري بود و نفهميدم كه بحثشان سر چيست و اصلاً شام چه هست!
نگاهي به ساعت انداختم و لبه‌ي تخت نشستم. بدون شك حادثه‌اي رخ مي‌داد. هنوز خيلي وقت مانده بود. همان طور كه سرم را روي بالش مي‌گذاشتم، چشمانم را به سقف دوختم. نمي‌خواستم هنگام وقوع حادثه خواب باشم. اما چشمهايم گرم شد و خوابم برد.
نوشته شده در 16/6/77

Monday, March 03, 2003

مجهول الهويه

توپ ابري
صبح زود مامان رفت. زري رو هم با خودش برد، مثل همة يكشنبه‏ها، من رو گذاشت طبقة بالا پيش شهلا خانم و رفت. شهلا خانم خيلي خوبه. خونشون يه اتاق داره قد همة زيرزمين ما. هيچ وقت هم از توش صداي هور هور نمي‏آد. شبهاي اول كه رفته بوديم زيرزمين، تا صبح خوابم نمي‏برد. زري همش گريه ميكرد، بس كه موتورها هور هور ميكردند. ولي ديگه عادت كردم. زري هم عادت كرده به صداي هور هور موتورها، به سوسك‏هاي گندة زيرزمين و به هواي دم كرده‏اش.
محمدآقا هم خيلي خوبه.او شوهر شهلاخانم است. هر وقت من رو ميبيند يه چيزي بهم ميده، اگه دم دستش باشد يه 50 تومني، كاش هميشه خونه باشد تا بيشتر 50 تومني بگيرم. اما بابام هيچ وقت خونه نيس، مامان ميگه بابا رفته خارج، مسافرت، دور، اون دور دورها، ولي دروغ ميگه بابا نزديك همين جاست يه جايي كه اسمش زندونه.
انگار هيچ كس نميتونه از اين زندون در بياد و بره خونش، ولي يه آقايي هست كه فكر كنم ميتونه بابا رو از زندون دربياره. يه شب با صداي گرية مامان از خواب بلند شدم و تا دم در موتور خونه رفتم. لاي در باز بود. مامان جلوي يه آقاهه هي گريه مي‏كرد و مي‏گفت: «اگه شما رضايت بدين مي‏آد بيرون. جان عزيزتون نذارين بچه‏هاي من تو اين دخمه...» آقاهه مي‏گفت: «آخه آبجي، شما هنوز پولتون رو ندادين. والا همش پول ما نيس. مال مردم هس» مامان مي‏گفت: «جور مي‏كنيم، شما رضايت بدين...». برگشتم توي رختخواب. فرداش از مامان پرسيدم: «اگه من ازت بخوام، رضايت ميدي؟» گفت: «به چي؟» گفتم: «ميدي؟» گفت: «آخه به چي رضايت بدم، پسرم؟» گفتم: «ميدي؟» گفت: «خب، آره» گفتم: «پس چرا او آقا ديشبيه نمي‏داد؟» مامان گريه كرد و برگشت سر كارش. ولي به خدا من كار بدي نكرده بودم.
ما تو زيرزمين دو تا اتاق بيشتر نداريم. اما اينجا ـ خونة شهلاخانم ـ يه عالمه اتاقه. دوبار كه تا پنج شمردم، ديدم باز هم اتاقه، وسايلم رو آوردم تو يه اتاق تا نقاشي كنم. ميخواستم زندون بكشم و چند تا رضايت. اما نمي‏دونستم چه طوري بايد بكشم. از شهلا خانم پرسيدم: «زندون چه شكليه؟» مثل اينكه عصباني شد. گفت: «كي به تو گفته زندان چيه؟»
ـ به خدا هيچكس نگفته!
بعد هم تصميم گرفتم يه خونه بكشم با چند تا درخت و كوه. اينها رو ديگه ميدونم چه شكلين.
* * * * *
با صداي زنگ، شهلا بسرعت دويد طرف آيفون و بعد از باز كردن در تا جلوي پله‏ها رفت. «سلام، كجايي دختر؟ چند وقته نديدمت؟» همديگر را بوسيدند. پري آمد تو و چادر و مقنعه‏اش را درآورد: «واي! از آسمون آتيش مي‏باره.» صداي مداد رنگيهايي كه در اتاق خواب به همديگر ميخوردند به گوشش رسيد. پرسيد: «محمدآقا خونه‏اس؟» شهلا كه چادر پريسا را تا مي‏كرد تا به جارختي آويزان كند گفت: «نه، مصطفي است. پسر آقا جواد بهت گفتم كه.» پريسا روي مبل لم داده بود و كيفش را گذاشته بود كنار ميز جواب داد: «آره، بيچاره هنوز از زندان آزاد نشده؟» صداي شهلا از آشپزخانه مي‏آمد: «نه، طلبكارها رضايت نميدن.» بعد يكدفعه از آشپرخانه بيرون پريد و گفت: «هيس...» و به اتاق خواب اشاره كرد. پريسا متوجه شد. سيني‏اي را كه دست شهلا بود گرفت. يك ليوان شربت برداشت و مزه مزه كرد. يخها با شيطنت به كنار ليوان مي‏خوردند و جرينگ جرينگ مي‏كردند. ميخواست بپرسد «مادر مصطفي رفته ملاقات شوهرش؟» اما موضوع را عوض كرد: «پارچه تترون رو خريدي؟»
ـ آره.
ـ چند متر؟
ـ پنج متر
ـ همون متري چهار تومن؟
ـ آره، تازه مغازه‏داره مي‏خواست قيمت رو ببره بالا.
ـ عجب اوضاعيه‏ها!
و بقيه شربت رو هم سركشيد: «همين عيدي كه كيش بوديم، اومدم مايو بخرم گفت، سيزده تومن.»
ـ بازار مرجان؟
ـ نه، رفتم بازار كويتي‏ها.
ـ باز هم خوبه.
ـ منِ خر، نخريدم، حالا آمدم تهران، همون مايو رو ميده هفده تومن.
شهلا هم شربتش را تمام كرد. گفت: «بريم تو اتاق پارچه رو بهت نشون بدم.»
مصطفي وسط اتاق روي فرش نشسته بود و مدادهايش پخش شده بودند دور و برش پريسا و شهلا كه وارد شدند، سرش را بلند كرد و به پريسا سلام داد. پريسا گفت. «به به! چه آقاپسري. چي مي‏كشي خوشگل؟» و كنار مصطفي نشست. ورق نقاشي‏اش را بلند كرد. خانه‏اي ديد با چند تا خط كه قرار بود درخت شوند.
ـ آفرين! آفرين خوشگل!
بعد نگاهش به اطراف چرخيد و روي دو تكه ابر نيمه گرد ثابت ماند. چند تا مداد از نوك فرو رفته بودند توي ابر. گفت: «اين چيه؟»
ـ مامانم برايم خريده. توپ بود. حالا نصف شده، مدادام رو گذاشتم توش گم نشه.
ـ پس جامداديه، هان؟
پريسا دستش را دراز كرد و يكي از ابرها را فشار داد. ابر با بازيگوشي چرخيد و كج شد. رو به شهلا كرد و گفت: «جون ميده براي يحيي، از بس با توپ ماهوتي بازي مي‏كنه ديگه يه لوستر سالم تو خونه نداريم! اگه يه توپ ابري داشت خيلي بهتر بود.» شهلا گفت: «بيا پارچه رو ببين.»
* * * * *
اه، چه بد شد! مامان گفته بود توپم رو نصف نكنم ها، ولي زري كه نمي‏خواست با توپ بازي كند من هم نمي‏تونستم تنهايي بازي كنم. گفتم مدادهام رو بذارم توش. حيف شد. كاش نصفش نمي‏كردم....
* * * * *
شهلا و پريسا توي آشپزخانه صحبت ميكردند كه مصطفي وارد شد: ((شهلا خانم، شهلاخانم...))
ـ چي ميخواي عزيزم؟
ـ چسب داري؟
ـ چسب براي چي؟
ـ مي‏خوام ديگه. از اونهايي كه مثِ آبه.
ـ برو رو ميز رضا هست. برو تو اتاق خواب.
مصطفي رفت و چند لحظه بعد برگشت. چسب را پيدا نكرده بود. شهلا گفت: «تو برو تو اتاق من الان مي‏آم.» مصطفي كه رفت پريسا گفت: «وا! چسب ميخواد چكار؟ نكنه رو بدي بهش پررو بشه!» شهلا همان طور كه از آشپزخانه خارج مي‏شد گفت: «نه بابا! مصطي از او پسرها نيس»
* * * * *
خداكنه پريسا خانم يه كم دير تر بره!
* * * * *
مصطفي نزديك در داشت نقاشي ميكرد. يك چيزي را گذاشته بود بين دو تا پايش. پريسا چادر را سرش كرد تا برود: «خب، خداحافظ شهلا جون. مامانت رو ديدي حتماً سلام من رو بهشون برسون.»
ـ بزرگيتون رو.
ـ بگو خيلي دلم براشون تنگ شده...
پريسا در را باز كرد. مصطفي بلند شد و جلو آمد. دستهايش را پشتش گرفته بود. پريسا نيم‏نگاهي به مصطفي انداخت و گفت، خب، خداحافظ پسر گلم و خواست برود كه مصطفي گفت: «پريسا خانم، پريسا خانم...» برگشت و نگاهش كرد. مصطفي ادامه داد: «اين رو... اين رو... بدين به پسرتون، يحيي... فوتبال بازي كند.» و توپ ابري را كه با چسب درستش كرده بود، جلو گرفت: «بفرماييد». پريسا اول خشك شد. بعد كم كم زانو زد. حالا همقد مصطفي شده بود و شايد كمي هم كوتاهتر. با دو دستش بازوي مصطفي را گرفت: «تو... تو... چي گفتي؟» مصطفي با كمي تعجب و ترس گفت: «بـ... براي يحيي... مي‏خواد تو خونه فوتبال بازي كنه...»
هيچ كدامشان ـ شهلا و پريسا ـ نفهميدند كي اشكهايشان جاري شد فقط يك لحظه ديدند كه مصطفي ترسيده و به هر دويشان با وحشت نگاه مي‏كرد: «به خدا يه كم چسب بيشتر نزدم. خيلي كم.»
شهلا با چشمهاي تر به پريسا علامت مي‏داد. اشاره مي‏كرد كه زودتر توپ ابري را از دست مصطفي بگيرد، اما پريسا فقط گريه مي‏كرد. نمي‏دانست دقيقاً براي چه يا براي كه. ولي تا توانست در آغوش مصطفي گريه كرد.

اين داستان واقعي است. نام شخصيت‏هاي جايگزين شده است.
خرداد ۱۳۷۵

Sunday, February 23, 2003

مجهول الهويه
 
کتيبه زخم
وبلاگ پيشنهادى!
آخرين اثر:
وبلاگ
پست الكترونيك
وضعيت:
بايگانى
در دست نوشتن:
 
در باره اين وبلاگ:
* مطلب جديد: شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها
* مجهول هم در پرشن بلاگ و هم در بلاگ اسپات وجود دارد.
* دوست عزيز، اگر به ÿ«داستان كوتاهÿ» علاقه نداريد، مجبور نيستيد اين وبلاگ را بخوانيد. از اينكه به من سر زده‌ايد متشكرم.
* ماجراى تولد اين بلاگ...

 
با پشتيبانى بلاگ‌ايد
طراحي كرده‌ام:
مژگان بانو
حزب جوانان زير آفتاب
غزل معاصر
 

 

   
[ بلاگ| بايگانى | پست الكترونيك ]
استفاده از داستان‌هاى اين وبلاگ بدون كسب اجازه از نويسندگان مجاز نيست.