آخرين داستان‌هاى بلاگى:
داستان هاى قبلى
وبلاگهاى داستان
وبلاگهاى شعر
وبلاگهاى دوستان
وبلاگهاى خفن
وبلاگهاى كامپوتر
 

 
 

روز حادثه
همان صبح كه از خواب بيدار شدم فهميدم كه يك اتفاقى خواهد افتاد. كاملاً مشخص بود. همان طور كه سرم روي بالش قرار داشت، چشمان را به سقف دوختم. بله، قرار بود اتفاقي بيفتد. بلند شدم، لبه‌ي تخت نشستم و نگاهي به ساعت انداختم. بعضي‌ها در اين مواقع مي‌گويند: «هوا سنگين است»، اما نبود. يعنى چيزى دال بر سنگينى هوا، در آن احساس نكردم. نفس كشيدنم هيچ تفاوتي با روزهاي ديگر نداشت. با اين حال واضح بود كه حادثه اي رخ خواهد داد. يك حادثه‌ي مهم.
سر نماز صبح حواسم پرت پرت بود. مدام به فكر اين بودم كه كي و چگونه؟ و ترس بي‌موردي كه: «نكند همين الان؟!»... ولي تا سلام نماز چيز خاصي رخ نداد.
لقمه‌هاي صبحانه را نجويده قورت مي‌دادم. به خودم گفتم: «چه كار بيهوده‌اي است صبحانه خوردن وقتي امكان يك حادثه‌ي بزرگ درهر لحظه وجود دارد.» چاى را تا آخر سر كشيدم و بلند شدم. كيف به دست از خانه زدم بيرون. مثل هر روز. اما چشم‌هايم دودوزنان به اطراف- بر عكس هر روز - به دنبال يك حادثه. مردم كم كم بيرون مي‌آمدند و مي‌رفتند دنبال كارشان. مين‌بوس اداره‌ي سركوچه، جلويم ايستاد و كارمندها پياده شدند. مردي با سبيل نازك، مرد ديگرى با موهاي مرتب و ريش كوتاه، زنى با مقنعه‌ي قهوه‌اي و مانتوى كرم.... مي‌دانستم كار بيهوده‌اي است اما امكان داشت آن حادثه هرلحظه وهر جا و به دست هر كس رخ دهد. ناچار بايد يك امروز را دقت مي‌كردم؛ به همه چيز و همه كس...
براي يك تاكسي خالي دست بلند كردم. جلويم ترمز زد، كنار راننده نشستم. مرد جواني بود با موهاي سياه و چشمهاي ميشي. «راديو پخش» زيبايي جلوي ماشينش داشت كه نواري از دهانه‌اش بيرون بود و معلوم بود اول صبحي حوصله‌ي هيچ ترانه‌اي را ندارد: به راديو بسنده كرده بود. راننده‌ تاكسي‌ها هيچوقت برايم جالب نبوده‌اند. حتي آنها كه خيلي روده درازي مي‌كنند در تفسير سياسي يا گزارش ورزشي. اما امروز قرار بود اتفاقي بيفتد. براي همين تا زماني كه پياده شدم، مدام حواسم به راننده بود. و در مسير بعدي هم.
چشم‌هايم تشنه‌ي ديدار بچه‌هاي كلاس بود تا سلام بكنم و بعد انتظار حادثه‌اي. كه نمي‌دانستم به دست كدامشان بوجود مي‌آيد. و عجيب آنجا كه بعضي مي‌گفتند كه قبلاً اتفاقى براى خود من رخ داده است، چون رفتارم مثل هر روز نيست!
اما من مي‌دانستم كه حادثه اگر چه هنوز ظاهر نشده، ولى در راه است. اميد به تالار قديمي و كم نور دانشكده - براي ظهور هر نوع حادثه‌اي – بيهوده به نظر مي‌آمد ولي از آن غافل نشدم. هيچ چيز را بعيد نمي‌دانستم. دو ساعت اول كه تمام شد، از كنكاش تكراري زواياي تالار به ستوه آمدم و مشغول اطراف شدم. استاد را سريع از نگاه گذراندم. پيرمردي بود كه هيچ جلب توجهي نمي‌كرد. سپس متوجه دخترها شدم. چهره‌ها برايم جديد و ناآشنا بود. هيچ نمي‌دانستم كه اين همه دختر در كلاس داريم. دو رديف اول دخترهاي چادري بودند و نگاه هايي نافذ و متانتى بى حد كه نگذاشت بيشتر در آنها دقيق شوم. ما بقى، تا اواسط تالار همگي سراپا گوش. و چشمشان به لب و دهان استاد. و از هر سه نفر يكي عينكي. به يادگار از شبهاي مشتاقي كنكور لابد. اكثراً با مقنعه‌ي مشكى و تك و توكي با مقنعه‌ي كرم و يك نفر سبز. و مانتوها انواع و اقسام مختلف و رنگ‌هاي متفاوت. آخر تالا دو سه رديف دخترهايي نشسته بودند كه موهايشان را مي‌شد روي پيشانيشان ديد. و هر از چند گاهي صورتشان را خندهاي بي‌دليلي مىپوشاند و برق سفيد دندانهايشان را به نمايش مي‌گذاشت. باز و بسته شدن دهان‌هايشان نشان مي‌داد كه حرافي مي‌كنند ولي من كه در جلوي تالار بودم طبعاً صدايي نمي‌شنيدم. و اينجا بود كه متوجه شدم گردنم را زيادي به سمت عقب چرخانده ام و خوب نيست...
اين دو ساعت هم به سرعت تمام شد. تا جلوى سلف رفتم. حتي در صف ژتون ايستادم و تا چند نفر مانده به پنجره پيش آمدم. اما منصرف شدم. با خودم كلنجار مي‌رفتم: واقعاً به چه دليل در چنين روز مهمي كه بيم حادثه دارد بايد ناهار خورد؟ آن هم ناهار دانشگاه! رفتم به نمازخانه. چهره‌هاي غريبه‌ي آشنا. و دومرتبه تيزي چشمان من كه بعضي را آزرد. و باز هم هيچ. با اين حال بعد از نماز نشستم به كمي ذكر گفتن و انتظار حادثه‌اي كه نيامد.
براي كلاس بعد از ظهر نماندم. وقوع حادثه برايم قطعي بود ولي اميدي به دانشگاه نداشتم. مسير اول را تاكسي نشستم اما در مسير بعدي ديگر توان نگاه كردن به راننده را از دست داده بودم. پياده راه افتادم. برگهاي زرد روي سنگفرش پياده رو، موسيقى جوي پر آب، نجواي درختان بزرگ و پير، صداي ماشينهايي كه به سرعت از خيابان مي‌گذشتند و هيچكدام حادثه‌اي را تداعي نمي‌كرد.
به نظرم خيلي طول كشيد، شايد نزديك يك روز، تا به خانه رسيدم. آنجا نيز هنوز حادثه‌اى رخ نداده بود. به خودم گفتم: «حادثه، هر چه باشد، رخ خواهد داد.... هيچ شكي نيست. پس بي‌خود اين طرف و آن طرف نچرخ. فقط منتظر باش.» اما انتظار و شمردن ثانيه‌ها و گاهي جلوي يخچال رفتن و دنبال چيزي براي رفع گرسنگي گشتن، چندان مطلوب نبود.
تلوزيون را روشن كردم. كار خيلي خوبي بود. شايد هم كار بسيار اشتباهي. چون تا ساعتي مرا مشغول خود كرد و اصلاً يادم رفته بود كه حادثه هر لحظه ممكن است اتفاق بيفتد.
پدرم كه آمد، من هم به خود آمدم. پرسيدم: «چه خبر؟» و آرزو داشتم يك حادثه‌ي بزرگ براي او كه دامن گير من هم بشود، اتفاق افتاده باشد. اما «خبر تازه‌اي» نبود. سر شام پدر و مادر با هيجان صحبت مي‌كردند. و من فكرم جاي ديگري بود و نفهميدم كه بحثشان سر چيست و اصلاً شام چه هست!
نگاهي به ساعت انداختم و لبه‌ي تخت نشستم. بدون شك حادثه‌اي رخ مي‌داد. هنوز خيلي وقت مانده بود. همان طور كه سرم را روي بالش مي‌گذاشتم، چشمانم را به سقف دوختم. نمي‌خواستم هنگام وقوع حادثه خواب باشم. اما چشمهايم گرم شد و خوابم برد.
نوشته شده در 16/6/77

Monday, March 03, 2003

مجهول الهويه
 
کتيبه زخم
وبلاگ پيشنهادى!
آخرين اثر:
وبلاگ
پست الكترونيك
وضعيت:
بايگانى
در دست نوشتن:
 
در باره اين وبلاگ:
* مطلب جديد: شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها
* مجهول هم در پرشن بلاگ و هم در بلاگ اسپات وجود دارد.
* دوست عزيز، اگر به ÿ«داستان كوتاهÿ» علاقه نداريد، مجبور نيستيد اين وبلاگ را بخوانيد. از اينكه به من سر زده‌ايد متشكرم.
* ماجراى تولد اين بلاگ...

 
با پشتيبانى بلاگ‌ايد
طراحي كرده‌ام:
مژگان بانو
حزب جوانان زير آفتاب
غزل معاصر
 

 

   
[ بلاگ| بايگانى | پست الكترونيك ]
استفاده از داستان‌هاى اين وبلاگ بدون كسب اجازه از نويسندگان مجاز نيست.