آخرين داستان‌هاى بلاگى:
داستان هاى قبلى
وبلاگهاى داستان
وبلاگهاى شعر
وبلاگهاى دوستان
وبلاگهاى خفن
وبلاگهاى كامپوتر
 

 
 

رئيس جمهور متهم است
چهار قتل در عرض سه هفته اتفاق افتاد و هر چهار مقتول نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري يك ‏سال قبل بودند. البته هيچ كدام مقام يا مسؤوليت درخور توجهي نداشتند ولي آن قدر معروف بودند كه ‏موضوع بحث اكثر مردم و صفحه‌ي اول همه‌ي روزنامه‌ها را به خود اختصاص دهند.‏
اولين قتل را هر كسي به زعم خود تعبير مي‌كرد ولي هنگامي كه پس از دو روز قتل دوم و ده روز بعد ‏قتل سوم و هيجده روز بعد قتل چهارم با روش مشابه به وقوع پيوست، اكثر تحليلگران اين جنايات را ‏تسويه حسابي سياسي ناميدند و متعاقب آن گروه‌هاي و احزاب سياسي همديگر را متهم مي‌كردند و گاهي ‏حكومت را در اين امر دخيل مي‌دانستند؛ بازار كذب و تكذيب گرم بود. در اين ميان رئيس جمهور طي چند ‏سخنراني قراء قول داده بود كه قاتل يا قاتلين را دستگير و به سزاي اعمالشان برساند. اما عملاً به جز ‏توبيخ نيروهاي امنيتي كار ديگري نمي‌كرد! او ـ علي رغم اينكه واقعاً در اين قتل‌ها دست نداشت ـ از قاتل ‏مجهول الهويه متشكر بود! چون با كنار رفتن مدعيان، مي‌توانست در انتخابات دورة بعدي نيز پيروز شود ‏و اين، يك موفقيت بزرگ بود.‏
شب به نيمه نزديك مي‌شد و رئيس جمهور بعد از ديدار با مسؤولان امنيتي ـ در مورد قتل‌هاي اخير ـ ‏و توبيخ آنها، به دفتر رياست جمهوري بازگشت تا وسايلش را بردارد و راهي خانه شود. با ذهنيات ‏شلوغي كه داشت، قفل در را چرخاند و در را باز كرد. هنگامي كه داخل دفتر شد و مي‌خواست چراغ را ‏روشن كند، صداي محكم و خشني گفت: «چراغ را روشن نكن!» رئيس جمهور در چهارچوب در خشك شد. ‏چه كسي در اتاق بود؟ همان صدا فرصت فكر كردن را از او گرفت: «در را آرام ببند و الا شليك مي‌كنم!» ‏يك لحظه به ذهنش خطور كرد كه پا به فرار بگذارد. اما او آن قدر چابك نبود تا به موقع از تيررس مرد ‏غريبه خارج شود. با خود انديشيد كه شايد اين غريبه يك باجگير عامي است، و الا تا به حال شليك كرده ‏بود. به ناچار در را آرام بست و پشت به آن ايستاد. جايگاه مرد را شناسايي كرده بود: كنار جالباسي، ‏نزديك ديوار غربي؛ با چشم‌هايي كه در تاريكي مي درخشيد و در ضمن نشان دهنده‌ي قد نسبتاً بلند مرد ‏بود. وقتي چشم‌هاي رئيس جمهور به تاريكي عادت كرد، سلاح كمري را كه مرد تقريباً در جلوي شكمش و ‏رو به او نشانه گرفته بود، ديد. فاصله‌ي آنها به بيش از پانزده پا (فوت) مي‌رسيد و لذا هيچ عملي از طرف ‏رئيس جمهور عاقلانه نبود. گو اينكه با توجه به قد مرد غريبه، بعيد بود كه از او قوي‌تر باشد.‏
سعي كرد درس‌هايي را كه بيش از بيست سال پيش در دانشگاه خوانده بود، به ياد آورد. دو واحد ‏روان‌شناسي ممكن بود در اين موقعيت خيلي كمك كند. ولي كوشش بيهوده‌اي بود، چون هيچ چيز به يادش ‏نيامد. با اين حال بايد چيزي مي‌گفت. سعي كرد خود را آرام جلوه دهد: «بهتر نيست در روشنايي با هم ‏صحبت كنيم؟» مرد غريبه ـ كه هنوز قيافه‌اش را نشان نداده بود و قصد اين كار را هم نداشت ـ به سردي ‏گفت: «نه، من احمق نيستم!» رئيس جمهور نتوانست رابطه‌ي حماقت و روشنايي را پيدا كند ولي دومرتبه ‏سعي كرد: «خب، من منتظرم. چه مي‌خواهيد؟»‏
ـ جانت را!‏
جواب نااميد كننده‌اي بود. با اين حال رئيس جمهور بالاخره متوجه لهجه‌ي غريب مرد شد. لهجه‌اي كه ‏نفهميد متعلق به كدام شهر است. بايد به مكالمه ادامه مي داد: «و... و... ولي...» مرد غريبه، عجولانه گفت: ‏‏«بله مي دونم. چهار نفر قبلي هم مي خواستند بدونند چرا كشته مي شن! براي تو هم مي‌گم...»‏
رئيس جمهور متوجه شد با همان قاتلي روبروست كه تا لحظاتي قبل دوستش داشت! او بعد از مدت‌ها ‏به خدا و مسيح (ع) و مريم مقدس (ع) متوسل شد كه صحبت‌هاي مرد به درازا بكشد. چون در اين صورت ‏راننده‌اش نگران مي‌شد و كاري مي‌كرد. به خاطر اين افكار متوجه صحبت‌هاي مرد غريبه نشد.‏
‏«...يادت مي‌آد؟ دويست و پنجاه ميليون تا! دويست و پنجا ميليون تا خسارت داشت.»‏
با دستپاچگي گفت: «ببخشيد، متوجه نشدم!» مرد غريبه با بي حوصلگي و عصبانيت گفت: «اه، ‏گوسفندها از تو بيشتر مي‌فهمن!» رئيس جمهور به شدت جا خورد! بيشتر از يك سال بود كه هيچ كس جز ‏زنش با اين لحن مقابلش صحبت نكرده بود! مرد ادامه داد: «سيل، يك سال پيش، در ايالت شرقي. ياد آمد؟» ‏و رئيس جمهور به خاطر آورد. چند روز مانده بود به انتخابات، سيل عظيمي ايالت شرقي را تا هفتاد و پنج ‏درصد تخريب كرد. ناگهان متوجه شد كه لهجه‌ي مرد غريبه مربوط به همان ايالت است. مرد غريبه مثل ‏اينكه به آخر داستان نزديك شده باشد، نفس عميقي كشيد و آرام گفت: «گفتم كه، دويست و پنجاه ميليون ‏خسارت داشت و شماها به جاي كمك به ما، پولهايتان را فقط خرج تبليغات كرديد تا انتخاب شويد.» لحن ‏مرد ناگهان خشن شد: «همتون آشغاليد! كثافتيد! صد و پنجاه ميليون خرج تبليغات شما چهارتا بود. در ‏حالي كه مي تونستيد با اين مقدار پول، جون خيلي ها رو نجات بديد. اونها... اونها هنوز زنده بودند، ولي ‏كمك نرسيد و... و...» مشخص نبود كه مرد غريبه توبيخ مي كند يا التماس: «مي‌شد با كمي امكانات زنده ‏نگهشون داشت، مي شد...»‏
اولين سؤالي كه به ذهن رئيس جمهور رسيد، منبع اطلاعاتي مرد بود. از كجا تمام اين ارقام را ‏مي‌دانست؟ جرقه‌اي ناگهاني در آشفتگي ذهنش، مقاله‌اي را كه يكي از روزنامه‌ها، ماه قبل چاپ كرده بود، ‏به يادش آورد. بله، تمام گفته‌هاي مرد با مطلب آن مقاله مطابقت مي‌كرد. البته نويسنده‌ي آن مقاله، يك هفته ‏بعد، در دادگاه مطبوعات ـ كه با نفوذ رئيس جمهور تشكيل شده بود ـ گناهكار شناخته شد و به عنوان ‏روزنامه‌نگار نامطلوب تا نه ماه از نگارش محروم شد. اما هيچ كس فكر نمي كرد آن مقاله‌ي لعنتي موجب ‏چهار قتل شود و شايد هم پنج قتل!‏
رئيس جمهور فهميد با قاتلي ديوانه روبروست. قاتلي كه احتمالاً به خاطر مرگ نزديكانش ديوانه شده ‏بود. فكر كرد بهتر است زودتر فرار كند اما در بسته بود و او هرگز سرعت عمل اين كار را نداشت. اگر ‏مي‌توانست به تلفن برسد، شايد ... البته رئيس دفترش و هيچ كدام از منشي‌ها و ديگر كاركنان در آن وقت ‏شب آنجا نبودند. تنها اميد او مأموران حفاظتي داخل ساختمان و راننده‌اش بود. در دل به راننده نفرين ‏فرستاد كه چرا به سراغش نمي‌آيد؛ و بعد به مأموارن حفاظتي كه چگونه گذاشته‌اند اين ديوانه وارد دفترش ‏شود. خودش هم داشت ديوانه مي شد. با التماس گفت: «خوب، خوب من هيچ، حالا ده ميليون كرديت‏*‏ را ‏براي باز سازي ايالت شرقي اختصاص مي‌دهم. بايد آنجا را بهتر از اينها ساخت. چي؟ كم است؟ خيلي ‏خوب. بيست ميليون كرديت. خوب است؟ ها؟ باشد، پنجاه ميليون كرديت! ولي براي بيشتر از آن بايد از ‏پارلمان اجازه بگيرم. من، من حاضرم آنجا همه چيز بسازم، هر چيز كه تو بخواهي...»‏
صداي زنگ تلفن صحبت‌هاي رئيس جمهور را قطع كرد. مرد غريبه ناگهان گردنش را به طرف تلفن كه ‏روي ميز قرار داشت چرخاند. سفيدي چشمانش گشادتر شده بود. روزنه‌ي اميدي بود. رئيس جمهور باز ‏هم به ياد مسيح افتاد. با خودش گفت: «اگر از اين ماجرا جان سالم به در ببرم، ساختمان نيمه تمام كليساي ‏بزرگ پايتخت را تا پايان امسال خواهم ساخت.»‏
مرد با احتياط عقب رفت و گفت: «اگر حرف اضافه بزني، با يك گلوله خلاصت مي كنم، فهميدي؟»‏
و با حركت سر و گردن به رئيس جمهور فهماند كه گوشي را بردارد. كسي از پشت خط گفت: ‏
ـ آه! جناب رئيس جمهور. شما هنوز آنجا هستيد؟
ـ بله، شما؟
ـ بنده؟ بنده رئيس نيروهاي امنيتي پايتخت هستم، قربان. با كمال مسرت بايد به اطلاع جنابعالي برسانم كه ‏همه چيز تحت كنترل ما است!‏
رئيس جمهور احساس غيرقابل توصيفي داشت. با احتياط گردنش را چرخاند و از پنجره بيرون را نگاه ‏كرد. به نظرش رسيد گربه‌اي روي ساختمان جلويي حركت مي‌كند. گفت: «پس... پس شما همه چيز را تحت ‏كنترل داريد؟»‏
ـ بله قربان. جاي هيچ نگراني نيست. ما قاتل را دستگير كرده‌ايم و او به هر چهار قتل اعتراف كرده ‏است. منتظر دستورات جنابعالي هستيم.‏

-------------------------------------------
*Credit‏: واحد فرضي پول معادل 812/0 دلار‏

Wednesday, July 23, 2003

مجهول الهويه

دويست و سيصد و هشتاد ريال
اگه همه‌ي اين پنجاه ريالي‌ها را جمع كنم، چقدر ديگه طول مي‌كشه كه بشه دويست و سيصد و هشتاد ريال؟ اصلاً اين �?عدد چي هست؟ چقدر طولانيه! او .... هه! دو و سه و هشت و ص�?ر. �?كر كنم خيلي طول بكشه. بايد برم از خانوم بپرسم چند تا �?از اين سكه‌ها بايد جمع كنم تا بشه اون همه. اما نه ... ممكنه خانوم ماجرا رو ب�?همه... اونوقت خيلي بد مي‌شه. لابد ديگه �?نمي‌ذاره برم كتابخونه. شايدم اصلاً اخراجم كنه. اونوقت بايد با آبجي خانم هر روز برم كارگاه. كارگاه خيلي بده. زير زمينه. مث �?انباري مدرسه كه هر كسي شلوغ كنه مي‌ندازنش اون تو. من تا حالا اونجا نر�?تم اما �?اطي مي‌گي خيلي ترسناكه. �?اطي همون �?ماه اول كه اومديم مدرسه، زد شيشة د�?تر رو با لنگه ك�?شش شكست. البته از عمد نبود كه. يه دختر دومي اومد گ�?ت: «واه واه! �?چشماي اين يكي رو مث چشم روباه مي‌مونه!» بعد دوستاش دست گر�?تند كه: «چشم روباهي، چشم روباهي...» �?اطي هم �?عصباني شد و لنگه ك�?شش رو ول كرد طر�? دختره كه اون جا خالي داد و... جرينگ، شيشه گندهه‌ي د�?تر اومد پايين! هزار تيكه �?شد... راستي نكنه من بايد هزار تا از اين سكه طلايي‌ها جمع كنم تا بشه دويست و سيصد و هشتاد ريال. نمي‌دونم. ننه و آبجي �?خانوم هم كه سواد ندارند تا ازشون بپرسم. تازه خودم هم تا پنجاه بيشتر نمي‌تونم بشمرم. بعدش هي قاطي مي‌‌شه... خلاصه �?�?اطي حسابي قاطي كرده بود. اونوقت خانم ناظم اومد، �?اطي رو از اون پله‌هاي بلند برد پايين و انداخت تو انباري. بچه‌ها �?مي‌گ�?تند يه وقتي اونجا كلاس پنجم بوده... بيچاره‌ها... ولي الان �?قط آشغال و سوسك اونجاست. البته �?اطي مي‌گه، من كه �?نديدم.�?
با اون چشماي سبز و گنده‌اش مي‌آد جلو و مي‌گه: «چرا زل زدي به دي�?ال؟ بيا بريم بو�?ل آب نبات بخوريم.» مي‌گم: �?�?«اولاً بو�?ل نيست و بو�?ه است. دوماً من نمي‌خوام چيزي بخرم. تازشم داشتم �?كر مي‌كردم. اصلاً خودت برو بر�?ه.» عصباني كه �?مي‌شه و ابروهاش كه به هم نزديك مي‌شند، چشماش كوچكتر به نظر مي‌ياند. با حرص مي‌گه: «اوه! اوه! چه ا�?اده‌ها. دو زار بدم �?تحويل بگيري؟» راستي يه دوزاري هم خونه پيدا كردم. يعني �?ايده داره براي دويست و سيصد...؟ �?كر نكنم.�?
�?- اينقدر �?كر نكن. خانم خنگه.�?
�?- خودت خنگي، چشم روباهي.�?
بيشتر اخم مي‌كنه. لبهاش جمع مي‌شه و با اينكه مقنعة آبي و ريش ريش شده‌اش سرشه، معلومه كه گردنش رو به جلو �?كشيده.�?
�?- تو ساكت چشم گاوي! ما ده كه بوديم يه گاو داشتيم چشم‌هاش قد مال تو بود. تازه رنگ چشم‌هاش هم مث تو قهوه‌اي بود. �?
هر وقت عصباني مي‌شم نوك دماغم تير مي‌كشه. حوصله‌ي دعوا با �?اطي رو هم ندارم. مي‌گم: «برو بو�?ه آب نباتت رو �?كو�?ت كن ديگه.» ننه مي‌گه: «اينقدر از اين آب نباتا نخورين شكمتون سولاخ مي‌شه. از اون نون‌هاش هم بخورين.» مي‌گم: �?�?«آخه خان جان، بيسكويت 100 رياله اما اينا 50 ريال، من روزي �?قط 50 ريال توجيبي دارم.» مي‌گه:«ريال ديگه چيه؟ مگه �?ننه‌ات روزي 5 تومن نمي‌ده بهت؟ خب 2 روز يه بار نون سق بزن.» �?اطي مي‌گه: «برو گم شو اصلاً، ك�?ن�?س! بابام مي‌گه هر �?كسي هي پول جمع كنه كنسه. تو هم كنسي.» ديگه حوصله‌ام رو سر برده. مي‌گم: «تو غلط كردي با بابات.» �?حش مي‌ده: �?�?«پدر ....» منم جواب مي‌دم .... مشتاش رو گره مي‌كنه كه بياد طر�?م. دستش رو كه مي‌بره بالا، گردن بند بدلش با دنباله‌ي موهاي �?با�?ته شده‌ش معلوم مي‌شه. مي‌پرم كه موهاش رو بگيرم، چنگش مي‌كشه كنار صورتم و با اون يكي دست مقنعه‌ام رو مي‌كشه. �?ديگه چيزي معلوم نيست. �?قط صداي جيغ و داد خودم و اون رو مي‌شنوم. مقنعه‌ام رو كشيده روي سرم. درازي موهاش رو كه �?تو دستم احساس مي‌كنم، محكم مي‌گيريم و مي‌كشم. جيغش بلندتر مي‌شه. يه چيزي از پشت مقنعه مي‌خوره به پيشونيم. حتماً �?مشت �?اطيه. احساس مي‌كنم چند ن�?ر اومدند تو كلاس و دارند نگاهمون مي‌كنند. يه دست قوي مچ دستم رو مي‌گيره و به يه �?طر�? ديگه مي‌كشه. با دست آزادم مقعنه‌ام رو برمي‌گردونم عقب و از زير اشك‌هام هيكل بزرگ خانم ناظم رو تشخيص مي‌دم. �?�?اطي هم تو اون يكي دستشه. هنوز داره زق زق مي‌كنه و از لاي گريه‌هاش �?حش‌هاي بد مي‌ده. من �?قط گريه مي‌كنم تا �?اينكه كشون كشون ما رو مي‌ندازه تو د�?تر و در رو مي‌بنده. صداش رو نام�?هوم و تكه تكه مي‌شنوم كه با مدير صحبت مي‌كنه. �?�?اطي و من ساكت شديم. و �?قط گاهي هق هق پس مونده‌ي گريه توي گلومون مي‌پره. تازه متوجه خانوم مي‌شم كه كنار پنجره �?روي صندلي نشسته و داره چايي مي‌خوره. اون نبايد چيزي از قضيه‌ي كتاب ب�?همه. توي دلم به �?اطي يه �?حش بد مي‌دم. از �?همون‌هايي كه چند لحظه‌ پيش به من گ�?ته بود. بعد هم يكي به خودم مي‌گم. آخه من رو چه به قرض گر�?تن كتاب. خب �?همونجا مي‌شستم كتاب رو مي‌خوندم و تحويل خانم مي دادم ديگه. اين طوري هيچ وقت كتاب گم نمي‌شد. �?
مدير مي‌پرسه: «اينجا محل كتك كاريه يا مدرسه؟ هان؟» و «هان»ش رو خيلي بلند مي‌گه. �?اطي مي‌گه: «خانم اجازه؟ �?تقصير اين و�?اييه، چون خيلي كنسه!» مدير عصباني‌تر مي‌شه: «كنس يعني چي دختريه‌ي بي‌ادب؟ نمي‌توني دو كلوم درست �?صحبت كني؟» �?اطي آروم مي‌گه: «خانم اجازه؟ بابامون مي‌گه هر كي هي پول جمع كنه كنسه!» مدير يه نگاه عجيب به ناظم �?و خانوم مي‌ندازه، انگاري كه اونا مقصر هستند! �?اطي ادامه مي‌ده: «مث�? صابخونه‌مون كه بابام هميشه مي‌گه اون كنسه، البته �?جلو روش نه‌ها! وقتي پولامون رو مي‌گيره مي‌ره، بابامون اينها رو مي‌گه. اين و�?ايي هم همين طوره. پول‌هاش رو جمع مي‌كنه، �?نمي‌ياد بريم بو�?ل با هم...» خانم ناظم با اون صداي زيرش كه تو گوش زنگ مي‌زنه �?رياد مي‌كشه: «به تو چه بچه؟ پول �?خودشه؟ اختيارش رو داره!» زير زيركي به �?اطي نگاه مي‌كنم. لپ‌هاش سرخ شده و چشماي سبزش تو زمينه‌ي سرخ محو شده‌اند. �?اونم نگاهم مي‌كنه. زبونم رو براش در مي‌ارم. دست ناظم محكم مي‌خوره پس مقنعه‌ام... .�?

‎* * * * *‎
اين مدت دوبار خانوم اسمم رو تو كلاس خونده كه مهلتم تموم شده و بايد كتاب رو بيارم. هر د�?عه به يه بهانه‌اي در �?ر�?تم. بار اول گ�?تم كه امتحان داشتم و كتاب رو هنوز نخوندم. البته دروغ گ�?تم. كتاب رو قبل از اينكه گم بشه 2 بار خونده بودم. �?عكس‌هاش روهم 100 بار نگاه كرده بودم. بار دوم هم گ�?تم: «كتاب رو خونه جا گذاشتم، ولي زودي مي‌آرم». حالا ديگه خيالي �?نيست. يه عالمه سكه پنجاه ريالي خونه‌مون جمع كردم. گذاشتم زير سنگ كنار اتاق كه لقه. كتاب رو هم عينش رو پيدا كردم. �?البته سخت بود. يكي دو ه�?ته همه‌ي مغازه‌‌ها رو گشتم. ديگه خسته شده بودم. آخرش توي يه مغازه كه يه ساعت تا خونه پياده �?راه داره، كتاب رو پيدا كردم. خود خودش بود. جلدش، رنگش، اسمش «جوجه‌ها». بعد از اون آقاهه كه تو مغازه بود، پرسيدم چند �?تا پنجاه ريالي بايد بدم تا بتونم اون رو بخرم. آقاهه يه نگاه عجيبي كرد و دكمه‌هاي يه دستگاه كوچولو رو چند بار تق و تق زد �?و گ�?ت:« شصت تا از اين پنج توماني‌ها بده تا اين كتاب رو بهت بدم». گ�?تم:« او .... هه، شصت تا!» ولي حالا ديگه دارم. شايد �?بيشتر هم باشه. الان مي‌رسم خونه و اونا رو مي‌ريزم تو كيسه‌ي مدرسه و مي‌رم كتاب رو مي‌خرم. �?قط گوشه‌ي جلدش رو بايد يه �?كم پاره كنم. آخه اون قبلي اينجوري بود. خوب يادمه. تازه‌شم پشت كتاب يه كم خطي خطي بود. خانوم مي‌گ�?ت كه همون �?آدم‌هايي كه اون اتاق كوچيك رو كنار مدرسه ساختند و اسمش رو گذاشتند كتابخونه، اين كتاب رو هديه كردند به ما. و الا �?مدرسه‌ي ما كه پول نداره كتاب بخره، چه برسه به اينكه كتابخونه درست كنه. �?
ننه بعد از كلي در زدن مي‌آد در رو باز مي‌كنه. مي‌دوَم توي اتاق. ننه مي‌گه: «ورپريده!» مي‌گم: «سلام �?خان جان!» آبجي خانوم كنار اتاق كز كرده. �?كر كنم حالش خوب نيست. زود اومده خونه. غذا روي علاءالدين قل قل مي‌كنه، ولي �?بويي نداره. اتاق دم كرده و گرمه و بوي لحا�?‌هاي شب و لباس‌هاي نش�?سته و عرق پاي آبجي و ورم دَستاي ننه �?پرش كرده. مي‌رم سراغ پنجاه ريالي‌هام. هيچي! هيچي نيست! چند بار نگاه مي‌كنم. هيچي نيست. چشمام كه داشت به نور اتاق عادت �?مي‌كرد، دوباره سيا مي‌شه. با عصبانيت بر مي‌گردم طر�? آبجي. مي‌پرسم: «كو؟». جواب نمي‌ده. مي‌پرسم: «مي‌گم �?كوشش؟» و ص�?دام با شروع گريه‌ام نازك مي‌شه. با صداي كشدار و آروم مي‌گه: «تو ديگه شي مي‌خواي از ژونم؟» چند قدم �?مي‌رم طر�?ش: «چي كار كردي پولام رو؟» مي‌گه: «برو بابا حال دالي» و كمي تكون مي‌خوره. حتماً ر�?ته بازم از اون دواها �?خريده و دود كرده. براي همينه آلان خماره.... كثا�?ت! �?حش‌هاي بد مي‌دم و حمله مي‌كنم طر�?ش. موهاش رو مي‌كشم. با �?دست پسم مي‌زند. چنگ مي‌زنم ولي عين خيالش نيست. ننه جيغ مي‌كشه و ن�?رينمون مي‌كنه و ما همين طور دعوا �?مي‌كنيم و �?حش‌هاي بد مي‌ديم.�?

Wednesday, July 23, 2003

مجهول الهويه
 
کتيبه زخم
وبلاگ پيشنهادى!
آخرين اثر:
وبلاگ
پست الكترونيك
وضعيت:
بايگانى
در دست نوشتن:
 
در باره اين وبلاگ:
* مطلب جديد: شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها
* مجهول هم در پرشن بلاگ و هم در بلاگ اسپات وجود دارد.
* دوست عزيز، اگر به ÿ«داستان كوتاهÿ» علاقه نداريد، مجبور نيستيد اين وبلاگ را بخوانيد. از اينكه به من سر زده‌ايد متشكرم.
* ماجراى تولد اين بلاگ...

 
با پشتيبانى بلاگ‌ايد
طراحي كرده‌ام:
مژگان بانو
حزب جوانان زير آفتاب
غزل معاصر
 

 

   
[ بلاگ| بايگانى | پست الكترونيك ]
استفاده از داستان‌هاى اين وبلاگ بدون كسب اجازه از نويسندگان مجاز نيست.