آخرين داستان‌هاى بلاگى:
داستان هاى قبلى
وبلاگهاى داستان
وبلاگهاى شعر
وبلاگهاى دوستان
وبلاگهاى خفن
وبلاگهاى كامپوتر
 

 
 

توپ ابري
صبح زود مامان رفت. زري رو هم با خودش برد، مثل همة يكشنبه‏ها، من رو گذاشت طبقة بالا پيش شهلا خانم و رفت. شهلا خانم خيلي خوبه. خونشون يه اتاق داره قد همة زيرزمين ما. هيچ وقت هم از توش صداي هور هور نمي‏آد. شبهاي اول كه رفته بوديم زيرزمين، تا صبح خوابم نمي‏برد. زري همش گريه ميكرد، بس كه موتورها هور هور ميكردند. ولي ديگه عادت كردم. زري هم عادت كرده به صداي هور هور موتورها، به سوسك‏هاي گندة زيرزمين و به هواي دم كرده‏اش.
محمدآقا هم خيلي خوبه.او شوهر شهلاخانم است. هر وقت من رو ميبيند يه چيزي بهم ميده، اگه دم دستش باشد يه 50 تومني، كاش هميشه خونه باشد تا بيشتر 50 تومني بگيرم. اما بابام هيچ وقت خونه نيس، مامان ميگه بابا رفته خارج، مسافرت، دور، اون دور دورها، ولي دروغ ميگه بابا نزديك همين جاست يه جايي كه اسمش زندونه.
انگار هيچ كس نميتونه از اين زندون در بياد و بره خونش، ولي يه آقايي هست كه فكر كنم ميتونه بابا رو از زندون دربياره. يه شب با صداي گرية مامان از خواب بلند شدم و تا دم در موتور خونه رفتم. لاي در باز بود. مامان جلوي يه آقاهه هي گريه مي‏كرد و مي‏گفت: «اگه شما رضايت بدين مي‏آد بيرون. جان عزيزتون نذارين بچه‏هاي من تو اين دخمه...» آقاهه مي‏گفت: «آخه آبجي، شما هنوز پولتون رو ندادين. والا همش پول ما نيس. مال مردم هس» مامان مي‏گفت: «جور مي‏كنيم، شما رضايت بدين...». برگشتم توي رختخواب. فرداش از مامان پرسيدم: «اگه من ازت بخوام، رضايت ميدي؟» گفت: «به چي؟» گفتم: «ميدي؟» گفت: «آخه به چي رضايت بدم، پسرم؟» گفتم: «ميدي؟» گفت: «خب، آره» گفتم: «پس چرا او آقا ديشبيه نمي‏داد؟» مامان گريه كرد و برگشت سر كارش. ولي به خدا من كار بدي نكرده بودم.
ما تو زيرزمين دو تا اتاق بيشتر نداريم. اما اينجا ـ خونة شهلاخانم ـ يه عالمه اتاقه. دوبار كه تا پنج شمردم، ديدم باز هم اتاقه، وسايلم رو آوردم تو يه اتاق تا نقاشي كنم. ميخواستم زندون بكشم و چند تا رضايت. اما نمي‏دونستم چه طوري بايد بكشم. از شهلا خانم پرسيدم: «زندون چه شكليه؟» مثل اينكه عصباني شد. گفت: «كي به تو گفته زندان چيه؟»
ـ به خدا هيچكس نگفته!
بعد هم تصميم گرفتم يه خونه بكشم با چند تا درخت و كوه. اينها رو ديگه ميدونم چه شكلين.
* * * * *
با صداي زنگ، شهلا بسرعت دويد طرف آيفون و بعد از باز كردن در تا جلوي پله‏ها رفت. «سلام، كجايي دختر؟ چند وقته نديدمت؟» همديگر را بوسيدند. پري آمد تو و چادر و مقنعه‏اش را درآورد: «واي! از آسمون آتيش مي‏باره.» صداي مداد رنگيهايي كه در اتاق خواب به همديگر ميخوردند به گوشش رسيد. پرسيد: «محمدآقا خونه‏اس؟» شهلا كه چادر پريسا را تا مي‏كرد تا به جارختي آويزان كند گفت: «نه، مصطفي است. پسر آقا جواد بهت گفتم كه.» پريسا روي مبل لم داده بود و كيفش را گذاشته بود كنار ميز جواب داد: «آره، بيچاره هنوز از زندان آزاد نشده؟» صداي شهلا از آشپزخانه مي‏آمد: «نه، طلبكارها رضايت نميدن.» بعد يكدفعه از آشپرخانه بيرون پريد و گفت: «هيس...» و به اتاق خواب اشاره كرد. پريسا متوجه شد. سيني‏اي را كه دست شهلا بود گرفت. يك ليوان شربت برداشت و مزه مزه كرد. يخها با شيطنت به كنار ليوان مي‏خوردند و جرينگ جرينگ مي‏كردند. ميخواست بپرسد «مادر مصطفي رفته ملاقات شوهرش؟» اما موضوع را عوض كرد: «پارچه تترون رو خريدي؟»
ـ آره.
ـ چند متر؟
ـ پنج متر
ـ همون متري چهار تومن؟
ـ آره، تازه مغازه‏داره مي‏خواست قيمت رو ببره بالا.
ـ عجب اوضاعيه‏ها!
و بقيه شربت رو هم سركشيد: «همين عيدي كه كيش بوديم، اومدم مايو بخرم گفت، سيزده تومن.»
ـ بازار مرجان؟
ـ نه، رفتم بازار كويتي‏ها.
ـ باز هم خوبه.
ـ منِ خر، نخريدم، حالا آمدم تهران، همون مايو رو ميده هفده تومن.
شهلا هم شربتش را تمام كرد. گفت: «بريم تو اتاق پارچه رو بهت نشون بدم.»
مصطفي وسط اتاق روي فرش نشسته بود و مدادهايش پخش شده بودند دور و برش پريسا و شهلا كه وارد شدند، سرش را بلند كرد و به پريسا سلام داد. پريسا گفت. «به به! چه آقاپسري. چي مي‏كشي خوشگل؟» و كنار مصطفي نشست. ورق نقاشي‏اش را بلند كرد. خانه‏اي ديد با چند تا خط كه قرار بود درخت شوند.
ـ آفرين! آفرين خوشگل!
بعد نگاهش به اطراف چرخيد و روي دو تكه ابر نيمه گرد ثابت ماند. چند تا مداد از نوك فرو رفته بودند توي ابر. گفت: «اين چيه؟»
ـ مامانم برايم خريده. توپ بود. حالا نصف شده، مدادام رو گذاشتم توش گم نشه.
ـ پس جامداديه، هان؟
پريسا دستش را دراز كرد و يكي از ابرها را فشار داد. ابر با بازيگوشي چرخيد و كج شد. رو به شهلا كرد و گفت: «جون ميده براي يحيي، از بس با توپ ماهوتي بازي مي‏كنه ديگه يه لوستر سالم تو خونه نداريم! اگه يه توپ ابري داشت خيلي بهتر بود.» شهلا گفت: «بيا پارچه رو ببين.»
* * * * *
اه، چه بد شد! مامان گفته بود توپم رو نصف نكنم ها، ولي زري كه نمي‏خواست با توپ بازي كند من هم نمي‏تونستم تنهايي بازي كنم. گفتم مدادهام رو بذارم توش. حيف شد. كاش نصفش نمي‏كردم....
* * * * *
شهلا و پريسا توي آشپزخانه صحبت ميكردند كه مصطفي وارد شد: ((شهلا خانم، شهلاخانم...))
ـ چي ميخواي عزيزم؟
ـ چسب داري؟
ـ چسب براي چي؟
ـ مي‏خوام ديگه. از اونهايي كه مثِ آبه.
ـ برو رو ميز رضا هست. برو تو اتاق خواب.
مصطفي رفت و چند لحظه بعد برگشت. چسب را پيدا نكرده بود. شهلا گفت: «تو برو تو اتاق من الان مي‏آم.» مصطفي كه رفت پريسا گفت: «وا! چسب ميخواد چكار؟ نكنه رو بدي بهش پررو بشه!» شهلا همان طور كه از آشپزخانه خارج مي‏شد گفت: «نه بابا! مصطي از او پسرها نيس»
* * * * *
خداكنه پريسا خانم يه كم دير تر بره!
* * * * *
مصطفي نزديك در داشت نقاشي ميكرد. يك چيزي را گذاشته بود بين دو تا پايش. پريسا چادر را سرش كرد تا برود: «خب، خداحافظ شهلا جون. مامانت رو ديدي حتماً سلام من رو بهشون برسون.»
ـ بزرگيتون رو.
ـ بگو خيلي دلم براشون تنگ شده...
پريسا در را باز كرد. مصطفي بلند شد و جلو آمد. دستهايش را پشتش گرفته بود. پريسا نيم‏نگاهي به مصطفي انداخت و گفت، خب، خداحافظ پسر گلم و خواست برود كه مصطفي گفت: «پريسا خانم، پريسا خانم...» برگشت و نگاهش كرد. مصطفي ادامه داد: «اين رو... اين رو... بدين به پسرتون، يحيي... فوتبال بازي كند.» و توپ ابري را كه با چسب درستش كرده بود، جلو گرفت: «بفرماييد». پريسا اول خشك شد. بعد كم كم زانو زد. حالا همقد مصطفي شده بود و شايد كمي هم كوتاهتر. با دو دستش بازوي مصطفي را گرفت: «تو... تو... چي گفتي؟» مصطفي با كمي تعجب و ترس گفت: «بـ... براي يحيي... مي‏خواد تو خونه فوتبال بازي كنه...»
هيچ كدامشان ـ شهلا و پريسا ـ نفهميدند كي اشكهايشان جاري شد فقط يك لحظه ديدند كه مصطفي ترسيده و به هر دويشان با وحشت نگاه مي‏كرد: «به خدا يه كم چسب بيشتر نزدم. خيلي كم.»
شهلا با چشمهاي تر به پريسا علامت مي‏داد. اشاره مي‏كرد كه زودتر توپ ابري را از دست مصطفي بگيرد، اما پريسا فقط گريه مي‏كرد. نمي‏دانست دقيقاً براي چه يا براي كه. ولي تا توانست در آغوش مصطفي گريه كرد.

اين داستان واقعي است. نام شخصيت‏هاي جايگزين شده است.
خرداد ۱۳۷۵

Sunday, February 23, 2003

مجهول الهويه

«زيباترين كلام
نام من است
آن گاه كه بر زبان تو جاري شود...»
از خودم!

آرزو

من فقط همين يك آرزو را داشتم. نه فقط من، تمام شهر همين يك آرزو را داشت. ممكن نبود روزي باور كنم كه در شهر، يا حتا در تمام دنيا، آرزوي ديگري هم وجود داشته باشد. همان طور كه ممكن نبود باور كنم آرزويم از دست برود...
نشسته بودم و سنگ‌ها و آجرها را ديوانه وار به اطراف مي‌انداختم. گوشه‌ي يك تكه آهن به دستم گرفت و خون ريخت روي سنگ‌ها و آجرها...
خون بدجوري از دماغم بيرون مي‌زد و روي پيراهنم مي‌ريخت. مامان جيغ كشيد: «ولش كن مَرد! كشتي بچه رو...» بابام كه با تمام قدرت لگد آخري را به پهلويم زده بود، برگشت و نفس نفس زنان گفت: «دِ همينه ديگه زن، از اولش هم نذاشتي اين تن لش رو تربيت كنم. آخه ناسلامتي بچه‌ي ماس! نبايد بدونم كدوم گوري مي‌ره، چه غلطي مي‌كنه، با كي دم خوره كه اين وقت شب بر مي‌گرده خونه.» و من به اين فكر مي كردم كه فردا حتماً زودتر بروم دنبال آرزو و ديرتر برگردم خانه. دست بابا سنگين بود ولي خيال آرزو سنگين تر..

به يك تكه پارچه‌ي سياه رسيدم. با دست گرفتم و كشيدمش. قبل از اينكه كاملاً از زير سنگ و خاك در بيايد، به خودم لرزيدم كه زير آن چيست؟! ولي چيزي نبود. جز همان خاكها و سنگ‌هاي تيره و نفرت انگيز.

- دارم ازت متنفر مي‌شم.
- آرزو! از من؟
- تو را به خدا علي، بس كن ديگر.
- ولي...
- تو داري من رو عذاب مي دي! مي‌فهمي؟ داري من رو مي‌كشي!
- من فقط...
- خواهش مي‌كنم، علي! تمامش كن.
- من هم خواهش مي كنم به فكر كسي غير از خودت هم باش. به فكر من. اگر تو... من ديوونه مي‌شم.
- ديوونه؟ تو ديوونه هستي!
- درسته! هستم، ديوونه‌ي تو هستم، اما آن وقت ديوونه مي‌شم از اينكه ديوونه‌ي تو نيستم!
- بس كن. تو را به خدا بگذار برم.
- باشه. مي‌ذارم، اما بايد پسشان بدهي.
- چي رو؟
- خودت مي‌دوني!
و نگاهم را از روي زمين به روي كفش‌هايش منتقل كردم! با حالتي بين خواهش و دستور، تمنا و غرور، گفت: «علي!»
- زود باش!
- علي!
- زود باش پسشان بده!
- علي، من فقط مي خواستم... مي خواستم زود تر بروم خانه.
- پسشان بده تا بذارم بروي.
- علي...
- بده...
- عـ...
- يالا! پسشان بده. بده تا هر دوتامون بريم خونه. من از بابام كتك بخورم، تو از نامادريت. بده ديگه.
كفش‌ها را در آورد. هر دوتا را گرفت دستش و بعد به چادر سياه كهنه‌اش چسباند. مطمئن نبودم ولي از همان لحظه حس كردم كه گريه مي‌كند. پنجه پاهايش را ديدم كه روي خاك مي‌لرزيد. گفت: «خواهش...» داد زدم: « يالا... بده‌شان به من!» ودست‌هايم را بردم جلو. صداي گريه‌اش را شنيدم. مي‌خواست برود. مي‌خواست بدود و فرار كند. ولي من مي‌دانستم كه نمي‌تواند. چون خودم نتوانسته بودم. هيچ كس نمي‌تواند. فرار در اين وادي يعني گرفتار شدن.
دست‌هايش را آرام آرام جلو آورد، جلوتر، جلوتر... و ناگهان - مثل اينكه سوخته باشند - به عقب كشيد. قبل از اينكه من كفش‌ها را بگيرم. بعد صداي گريه‌اش بلندتر شد و از لابلاي گريه به سرعت گفت: «دوستت دارم» و با همان سرعت در تاريكي پياده‌روي خاكي روان شد و به سمت خانه‌شان رفت. كفش‌ها را هم با خودش برد. مثل دفعه‌ي پيش!

سنگي كه به عقب پرتاب كردم به پاي خودم خورد. درد عجيبي مرا به خود آورد. در اطرافم گروهي مشغول به كار بودند. يكي آمد و مي‌خواست مرا از محوطه خارج كند. ولي من به كارم مشغول بودم. داد زد، توجه نكردم. فحشم داد، چيزي نگفتم. دو دستي زد روي صورتم.

آخ كه چقدر صورتم درد مي‌كرد. درد مي‌خواست به اعماق دلم برود و «فرياد» را بيرون بياورد. اما من هيچي نگفتم. بابا داد زد: «پسره‌ي نمك به حروم دزد هم شده.» و دو مرتبه زد توي گوشم. مامان گفت: «آخه علي، پول براي چي ورداشتي؟ هر چي مي‌خواستي مي‌گفتي من و بابات يه جوري جورش مي كرديم.» هيچي نگفتم. بابام ازكوره در رفت و با لگد محكم زد به پهلوم. پهن شدم روي زمين. درد، بغض غرورم را شكست. بابام داد زد: «دِ نه دِ! نمي‌تونه از ما سيگار و ترياك بخواد. خودش مي‌ره و هر كوفتي مي‌خواد مي‌خره. دِ يالا... خودت بگو چي خريدي. مي گي يا از حلقومت در بيارم.»

كشان كشان بردندم كنار كوچه. كسي كه كنار آمبولنس ايستاده بود، دستم را باند پيچي كرد و بعد پايم را. مي‌خواستم دوباره بروم روي آوار. ولي مأموران امداد نگذاشتند. هيچ كس را نمي‌گذاشتند برود طرف خرابي‌ها. زيرپيرهنيم را نگاه كردم، خوني خوني شده بود.

همه جا قرمز شد. ديوار اتاقم، ملحفه‌ي سفيدم و شيشه هاي پنجره كه چند لحظه بعد، خرد شدند و ريختند كف اتاق. ساختمان هنوز مي لرزيد. تا به حال اين طوري از خواب بيدار نشده بودم. بعد از آن سرخي، همه جا سياه شد. سياه، مثل چشم‌هاي آرزو. نمي‌دانم چه طور از جايم بلند شدم. قلبم عجيب تند مي‌زد. دوان دوان به طرف در حياط رفتم. بابا داد زد: «صبر كن پسر! خطرناكه.» مامان گفت: «علي! كفش‌هات رو نپوشيدي...»

كفش‌ها را آورده بود. اول كمي مِن مِن كرد، بعد دست‌هايش را جلو آورد. گفتم: «ولي من اينها را فقط براي تو خريده ام.» گفت: «متشكرم، ولي... ولي... من كفش دارم.» گفتم: «آرزو، خواهش مي كنم. من به خاطر تو اين كفش‌ها را خريدم.»
- متشكرم علي، ولي گفتم كه...
عصباني شدم: «تو... تو... تو مي‌داني من آنها را چطوري برايت خريدم؟» يك لحظه شك كردم كه ادامه بدهم يا نه. گفتن اين حرف‌ها درست نبود ولي: «هيچ وقت نمي‌خواستم به رويت بياورم ولي تو من رو مجبور مي كني! ديروز بخاطر تو، فقط بخاطر تو و قسمتي از پول اين كفش‌ها... مث...مث... مث سگ كتك خوردم. مث سگ!» بعد گوشة پيراهنم را بالا زدم تا پهلوي سياه شده‌ام را ببيند و او امتداد چشم‌هاي شرمگينش را از روي پا تا كمرم بالا آورد. صدايم را بلندتر كردم: «و تو هيچ چيز رو نمي فهمي! اصلا انگار...» داد زد: «علي!» نگاهم را به چشم‌هايش گره زدم. چشم‌هايش عجيب درشت و سياه شده بود. حالتي كه كمتر ديده بودم. گفت: «تو چي فكر مي‌كني؟! فكر مي كني من آدم نيستم؟ نمي‌فهمم؟ علي، من نمي توانم جاي زخم‌ها را نشانت دهم ولي باور كن بدتر از سگ كتك خورده‌ام. نا مادريم مي‌خواست بداند اينها را از كجا آورده‌ام. گفت كه ما گدا نيستيم تا از مردم صدقه بگيريم...» و بغضش تركيد. فهميدم كه چقدر نفهم هستم! آن قدر نمي‌فهميدم كه اين دريا دو ساحل دارد. آرزو سكوتم را مهلت نداد: «من رو ببخش. نبايد...» و كفش‌ها را زير بغل زد و پا برهنه رفت.

با هر زحمتي بود دومرتبه رفتم داخل محوطه و شروع كردم به كنار زدن آجرهاو سنگ‌ها. مي‌خواستم زودتر تمام آنها را كنار بزنم تا مطمئن بشوم كه آرزو زير آوار نيست! يا شايد مي‌خواستم آن سنگ‌ها و آجرها هيچ وقت تمام نشوند تا نبينم كه آرزو آن زير است! من تا جنون فاصله اي نداشتم و گذرنامه من از مرز عقل آرزو بود كه در زير آوار به مقصد رسيده بود...
كاش آن روز كفش‌ها را از او مي گرفتم و با خود مي بردم. شايد الان من رفته بودم و آرزو به دنبال من و كفش‌ها آوار را زير و رو مي كرد. كاش تمام عمر آن يك جفت كفش را زير بغل مي گذاشتم و پا برهنه در پياده روهاي خاكي راه مي‌رفتم. كاش...

به ياد شب‌هاي بمباران
پاييز 74 / بازنويسي زمستان 138۱

Sunday, February 02, 2003

مجهول الهويه

معجزه
نمي دانم بار آخري كه زنده‌ام مي كني
چشم هاي من
دوباره تو را
دوست خواهند داشت؟
...

بدون هيچ قصدي و فقط از روي بيكاري، دفتر پذيرش را باز كرد و مشغول خواندن اسامي بيماران شد. چشمش آرام آرام روي ستون نام خانوداگي پايين آمد و طبيعي بود وقتي به نام «آرشي» برسد، اندكي مكث كند و خاطرات مشوشش را بياختيار به ياد آورد. از روي كنجكاوي نام آن بيمار را خواند و هنگامي كه ديد نامش «كاووس» است، كمي جا خورد. وقتي بقيه مشخصات را خواند، دهانش نيمه باز ماند. همه مشخصات منطبق بود: كاووس آرشي، 57 ساله، گروه خونيAB- ، شغل آزاد، نشاني...، تلفن تماس... . بجز گروه خوني بيمار - كه آن را نمي دانست- بقيه موارد كاملاْ با آقاي آرشي مطابقت داشت.
گيج شده بود، تاريخ بستري شدن بيمار را خواند. همان روز بود. با خودش گفت: «حتماً قبل از كشيك من آمده.» به ساعتش نگاهي انداخت. كشيكش هنوز تمام نشده بود. با اين حال شماره اتاق بيمار را از دفتر خواند و بسرعت به سمت آنجا دويد. در آن وقت نيمه شب، بيمارستان خلوت بود و كسي در راهرو ديده نمي شد. علي رغم اين سكوت دلچسب، نمي توانست افكارش را مرتب كند و تصميم خاصي بگيرد. در حالي كه نفس نفس ميزد به اتاق رسيد، يك لحظه ايستاد و نفس عميقي كشيد. سپس در را به آرامي باز كرد.
چراغ اتاق خاموش بود اما ستون نوري، از راهرو به روي تخت بيمار افتاد. در را كه بيشتر باز كرد، صورت بيمار مشخص شد. در چهار چوب در مات و مبهوت ايستاد. بيمار، خود پيرمرد بود. با همان چهره جدي، پيشاني چروك خورده و بيني عقابي. چشمهايش بسته بود و ابروهايش كلفتتر از هميشه به نظر مي رسيد. انترن دو سه گام پيشرفت كه ناگهان صداي زنانه ولی محکمی از پشت سرش او را نگه داشت: «شما اينجا چه كار مي كنيد؟» برگشت. سوپروايزر بخش را ديد كه با مقنعه و روپوش سفيد و چهره‌اي اخمو ـ مانند هميشه- آنجا ايستاده است. انترن پرسيد: «اين بيمار براي چي بستري شده؟» در لحنش نوعي تحكم بود كه سوپروايزر را ناراحت كرد. زن با صداي بلندتر گفت: «از شما پرسيدم اينجا چه كار مي كنيد؟»
- اين بيمار براي چي بستري شده؟
سوپروايزر از جسارت انترن تعجب كرد. اما ناگهان لحنش را تغيير داد و چهره‌اي نگران به خود گرفت: «ببينم، بيمار با شما نسبتي دارد؟» انترن به آرامي پاسخ داد: «نـ...، بله، بله، شوهر عمه‌ام هست.» و بخاطر دروغي كه گفته بود، از خودش بدش آمد. سوپروايزر با ترحم زياد گفت: «آه... واقعا متأسفم. من نمي دانستم...»
- بگوييد چه اتفاقي افتاده.
- ايشان را صبح آوردند. متأسفانه در هنگام بازديد از كارخانه، دستش در دستگاهي گير كرده و متأسفانه...
انترن بسرعت چرخيد و تازه متوجه دست راست بيمار شد كه از ساعد داخل استوانه‌اي سفيد قرار گرفته بود. به ياد آورد كه آقاي آرشي رئيس يك كارخانه ريسندگي است. بر خودش لرزيد. بدون اينكه دوباره به عقب برگردد، پرسيد: «دستش قطع شده؟» و دست چپ خودش را پشت روپوشش مخفي كرد.
- متأسفم. از مچ...
انترن جلو رفت و روي صندلي كنار تخت نشست. پرستار با مهرباني ادامه داد: «متأسفم، واقعاً متأسفم. چيزي لازم نداريد؟» انترن سرش را به علامت نفي تكان داد و پرستار به ملايمت در را بست و رفت.
سكوت و تاريكي به انترن اجازه مي داد كه در افكار خودش غوطه‌ور شود. او تا ساعاتي قبل، از بيمار (آقاي آرشي) بيزار بود. حتا مي توان گفت كه نسبت به او احساس تنفر مي كرد. اما حالا بيشتر يك حس ترحم و دلسوزي نسبت به آن پيرمرد داشت. پيرمردي كه با دهان نيمه باز، در مقابلش بيهوش بود و هنوز نمي دانست مچ راستش را قطع كرده‌اند. دست چپش را لبه تخت آورد. چشمهايش به تاريكي عادت كرده بود و مي توانست انتهاي قطع شده ساعدش را ببيند. بازويش را به بازوي پيرمرد نزديك كرد. به ياد گرما و سوزش آن لحظه‌اي افتاد كه تركش دستش را قطع كرده بود. باز هم به پيرمرد نگاه كرد. فكر كرد: «آيا همين حقش نبود؟» اما بلافاصله از اين طرز تفكر منزجر شد. به خودش لعنت فرستاد. پيرمرد به هر جهت يك پدر بود و هر پدري دوست دارد دخترش بهترين چيزها را داشته باشد. با اين حال تحمل جمله «من دخترم را به آدم چلاق نمي دهم!» خيلي مشكلتر از جراحت هر نوع تركشي بود!
انترن جوان، دختر آقاي آرشي را دوست داشت و مطمئن بود كه مريم نيز او را دوست دارد. چون مي دانست وقتي دختري دستمال گلدوزي شده‌اي را به مردي هديه دهد، فقط يك معني دارد. و مريم اين كار را كرده بود. اما مريم - مثل بسياري از دخترها- نمي خواست لحظه‌اي بر خلاف نظر پدرش رفتار كند. به همين دليل بارها گوشزد كرده بود كه «فقط بايد منتظر يك معجزه باشيم!» اين حرف البته براي كسي كه معجزات زيادي را در جنگ ديده بود، اميدوار كننده مي نمود ولي انترن -پس از بازگشت از جنگ- ديگر به وقوع هيچ معجزه‌اي ايمان نداشت. به نظر او زمان معجزه ديگر سپري شده بود و آنچه مانده بود، زندگي يكنواخت و منطقي هر روزه بود.
صداي ناله ضعيفي از پيرمرد برخاست. انترن نگاهش را به چهره پيرمرد بازگرداند. چشمهايش هنوز بسته بودند اما حركت سيبك گلويش، نشان مي داد كه آب دهانش را قورت مي دهد. پيرمرد با صدايي كه به زحمت شنيده ميشد، گفت: «اينجا كجاست؟» انترن بلند شد و يك گام به عقب رفت. او با بيماران زيادي سر و كار داشت، ولي در اين مورد اصلاً نمي دانست چه كار بايد بكند. پيرمرد چشمهايش را باز كرد. با كمي گرداندن چشمها به اطراف، هيكل انترن را تشخيص داد: «شما كي هستيد؟»
- سـ... سلام!
پيرمرد ساكت شد. معلوم نبود كه مي خواهد صاحب صدا را بشناسد يا اتفاقات قبل از بيهوشي را به ياد آورد. انترن با ترديد گفت: «آقاي آرشي، بنده را به جا نمي آوريد؟ علوي هستم.»
- تو... تو اينجا چه كار مي كني؟
- امشب كشيك من است...
پيرمرد باز هم سكوت كرد. ناگهان تصميم گرفت كه سرش را بلند كند و به دستش نگاهي بيندازد. كوشش بيهوده‌اي بود چون توان هيچ حركتي را نداشت. در همان حال گفت: «دستم... دستم... خدا...» انترن اين حالات را با كمي تفاوت مي شناخت. به ياد آورد: «خدايا... خدايا... دستم...» پيرمرد از تقلا باز ايستاد. آمرانه ولي با صوتي ضعيف پرسيد: «قطعش كردند؟»
- آقاي آرشي، حقيقتش...
- با من رو راست باش! قطعش كردند؟
انترن آقاي آرشي را -از بحثهاي گذشته- به خوبي مي شناخت. او مردي واقع بين بود كه به هيچ وجه خوش نداشت حقيقتي را از او پنهان كنند. لذا انترن با صداي لرزان جواب مثبت داد.
پير مرد چهره كسي را پيدا كرده بود كه همه چيزش را از دست داده باشد. چشمهايش اندك اندك تر مي شد و لبانش مي لرزيد. نامتعادل شده بود:
- خدايا... چرا...؟!
- آقاي آرشي!
- تو ساكت باش! حتماً از اين ماجرا خوشحالي، نه؟
- آقاي آرشي! جداً فكر مي كنيد كه من چنين آدمي باشم؟ من...
- خيلي خب، هيچ چيز نگو!
چند لحظه در اشك و خشم گذشت. انترن با احتياط شروع كرد: «واقعاْ از اين قضيه متأسفم. اما خدا را شكر، عمل موفقيت آميز بوده. زبانم لال مي توانست خيلي بدتر از اينها بشود...»
- بله... بله... دست خودم نيست. احساس مي كنم حالم هنوز طبيعي نشده...
- اثر داروهاست...
- ولي تو كه نميدوني در اون لحظه چه دردي... آه، نه، فكر كنم بدوني... حالم اصلا خوب نيست.
- به خاطر داروهاست.
- يك لحظه احساس كردم نوك انگشتهام ميسوزه. يكدفعه به ياد سوئيپر دستگاه كناري افتادم. تا سرم رو برگردونم، نميدونم چي شد... فقط خونهاي روي دستگاه رو ديدم و... آه، حالم اصلاً خوش نيست!
- بله، بخاطر داروهاست
- مي داني آقاي علوي؟ تو حالم را مي فهمي. مي دوني چي ميگم. هر چند ازت دل خوشي ندارم ولي خوشحالم كه اينجايي.
- در خدمتتان هستم.
- ميداني؟ فكر نمي كنم ديگر وارد اون كارخانه لعنتي بشوم. هيچوقت، هيچوقت.
- انشا ا... به زودي مرخص مي شويد و برمي گرديد سر كار.
- چه دردي داشت! هنوز نمي توانم فراموشش كنم. حاضرم تمام داراييم رو بدم ولي ديگه اون درد به سراغم نياد.
- انشاا... از امروز به بعد هيچوقت درگير اين حوادث نشويد.
- تو حاضري اون درد رو باز هم تحمل كني؟
و با چشم به دست قطع شده انترن اشاره كرد. انترن ساكت شد. با كف دست راست، انحناي دست چپش را نوازش كرد. هنوز نمي دانست سوزش دستش هنگام قطع شدن بيشتر بود يا سوزش نگاهها و حرفهاي مردم. حرفهايي مثل حرفهاي آقاي آرشي. گفت: «بله، فكر كنم بتوانم!»
- چي؟ جدي نمي گي!
- چرا. ولي گمان نمي كنم بحث در اين مورد لازم باشد.
پيرمرد تا جايي كه مي توانست گردنش را كج كرد و به انترن چشم دوخت، ولي انترن هميشه از نگاههاي تحسين برانگيز فرار ميكرد: «به نظرم بهتر است من بروم تا شما استراحت كنيد، اگر چيزي خواستيد، فقط كليد كنار تخت را فشار دهيد.» به سمت در رفت. پير مرد گفت: «پسرم، يه زحمت برات دارم.»
- بفرماييد.
- قبل از عمل، سپرده بودم كه به يك بهانه‌اي، قضيه من رو از مريم مخفي كنند، ولي اون بالاخره بايد با حقيقت روبرو بشه. ميدونم كار جالبي نيست ولي خواهش مي كنم تو باهاش صحبت كني.
- البته، به روي چشم.
- فقط يك كم مواظب باش، مي دوني كه دخترها چطوريند؟
- مي دونم.
در مقابل لبخند پيرمرد، رديف دندان هايش را به نمايش گذاشت و سپس از اتاق خارج شد.
نوشته شده در مهر1377

Sunday, February 02, 2003

مجهول الهويه

مسؤول تخته
به ياد كلاسهاى مثلثات
سـال ها بـود سر همين كلاس مى آمد و همين مطالب را درس مي داد. همه با نحوهء تـدريسش آشـنا بـودند. از اول سـاعت گـچ را بـر مي داشت و تخته را پر مي كرد. فرمول مـي نوشت ، قـضيه اثـبات مـي كرد، مسأله ها را جواب مي داد و سؤالات را پاسخ مي گفت. گـهگاه از شـلوغى كلاس عصبانى مي شد و داد ميزد. دانش آموزهاى شلوغ را سريع اخراج مـي كرد. هـميشه كلاس را تاچند دقيقه بعد از زنگ تفريح ادامه مي داد. اما بزرگترين مـعضلى كـه بـه تـازگى دچـارش شده بود، مربوط مى شد به انتهاى ساعت درسى. به محض ايـنكه مـي خواست از كـلاس خـارج شود، يكى از شاگردان سريعا به پاى تخته مى رفت و تمام فرمول ها را پاك مي كرد. تخته مي شد مثل اول ساعت. تميزتميز، سياه سياه.
اوايل سعى مي كرد اهميت ندهد ولى فهميد كه نمي شود. دست خودش نبود. فكر مي كرد بـا پـاك شدن تخته همهء زحماتش به هدر مي رود. احساس مي كرد وقتى فرمول ها يكى يكى مـحو مـي شود، او چند سال پيرتر مي شود. حتى يك روز ناخودآگاه گچ را موقع نوشتن بيش از حـد روى تـخته فـشار داد. آن سـاعت دو تـا گـچ كـامل را تمام كرد ولى باز وقتى مـي خواست از كـلاس خـارج شـود، همان شاگرد پاى تخته رفت و با حركات سريع تخته پاك كن، تخته را پاك كرد.
* * * * *
آن روز مـثل هميشه ولى آرام و مطمئن به كلاس رفت. به آرامى تمام فرمول ها را نـوشت. هيچگاه گچ را بيش از اندازه روى تخته فشار نداد. سر هيچ كس داد نزد و كسى را هـم اخـراج نـكرد. چند دقيقه مانده به زنگ ، بعد از اينكه چندين بار به ساعتش نـگاه انـداخت ، خـودش به سمت تخته رفت و همهء فرمول ها را پاك كرد. سپس دستش را درجيب كتش فرو برد و با اطمينان بيرون آورد. با "مداد شمعى" كه در دست داشت ، يك فرمول مهم را، بزرگ بالاى تخته نوشت و بعد به آرامى از كلاس خارج شد. براى اولين بـار كـلاس قبل از زنگ تعطيل شده بود اما كسى از كلاس خارج نشد. شاگردى كه مسؤول تخته بود جلوى تخته رفت و به فرمول چشم دوخت. صداى قدم هاى معلم از راهرو به گوشش رسـيد. بـه سمت تخته رفت و تخته پاك كن را چند بار روى فرمول كشيد. فرمول همچنان روى تـخته بـود. صـداى خنده اى مبهم را از سمت دفتر شنيد. تخته پاك كن را سرجايش گذاشت و از كلاس خارج شد. در همين حين زنگ به صدا در آمد.

--------------------------------------------------------------------------------
يادم مي آيد هنگامي که اين داستان را بر کنار چرک نويسي نوشه بودم (سال 74 شايد)، قبل از به دور انداختن آن، رفيقي مرا به بازنويسي ترغيب کرد که چون مدتهاست ازو بي خبرم لازم دانستم يادي از او بکنم و اميد سلامتيش.

Sunday, February 02, 2003

مجهول الهويه

آفتاب پرست
يک آدم در طول زندگي خود با آدمهاي مختلفي آشنا مي شود. با برخي دوست و با برخي ديگر فراتر از آن صميمي مي شود.
البته آدم اگر عاقل باشد(!) پس از اتمام دوران مدرسه به اين مهم دست مي يابد که دوران دوستي هاي « من بميرم، تو نميري.» به سر آمده و پس از آن با هيچ بني بشري دوست جون جوني (!) نمي شود چون دنياي آدم بزرگها دنياي « تو بميري، من زنده بمانم» است!
اما غرض از اين مقدمات اين بود که عرض کنم بنده هم از آنجا که آدمِ بزرگ و عاقلي بوده و هستم دقيقا روز ثبت نام در دانشگاه -که وارد جمعيت آدم بزرگها شدم- سعي کردم رابطه اي متعادل و معمولي با بقيه داشته باشم. اما خب بعضي از همين دوستان گذرا هم گاه چنان تاثير عميقي بر ذهن آدم مي گذارند که تا آخر عمر به ياد مي ماند يکي از اين آدمها دوست سال اول دانشگاه من بود...
اولين بار در دفتر آموزش ديدمش. خودکار مي خواست، من به او دادم و به همين سادگي با هم دوست شديم. دوستم صورت مربع شکلي داشت با ابروهايي پرپشت شبيه ابروهاي ناصرالدين شاه روي قليان مادربزرگ. پاهاي دوستم بيش از اندازه دراز بود شايد يکي از دلايلش کفشهاي پاشنه بلندش بود که موقع راه رفتن تلق تلق صدا مي کرد و اعصاب مرا به هم مي ريخت. دوستم از فحش خيلي بدش مي آمد همانطور که از من هم بدش مي امد! به خصوص آن وقتهايي که قالش مي گذاشتم و خودم از دانشگاه به خانه مي رفتم. من به عنوان يک ادم عاقل اصلا تمايلي نداشتم که رويش را زياد کند و هرروز با ماشين من بيايد و برود. گاهي وانمود مي کردم که مي خواهم درس بخوانم. توي کتابخانه مي نشستم و از پنجره مي ديدمش که شلنگ تخته مي انداخت و کفشهايش تلق تلق مي کردند. بعد آهسته ماشينم را برمي داشتم و از مسير متفاوتي به سمت خانه مي رفتم. دوست من به دماغش خيلي مي نازيد. اين دماغ تنها عنصر معمولي در صورتش بود. به همين دليل سعي مي کرد تا آنجا که مي تواند آن را بالا بگيرد و البته هروقت عصباني يا ناراحت مي شد پره هايش را به شدت باد مي کرد طوري که با هر تنفسش مثل آبشش ماهي باز و بسته مي شدند. اگر خداي ناکرده، گوش شيطان کر يک وقت يک فحش کاملا معمولي مثل «لوس»، « ديوونه» يا «احمق» از دهانم در مي رفت، با صورت يکبري و دماغ باد کرده و ابروهاي درهم کشيده چنان نگاهم مي کرد که انگار پليدترين و کثيفترين موجود دنيا هستم. تنها يک فحش در دنيا وجود داشت که او از آن بدش نمي آمد! و من اين را کاملا اتفاقي کشف کردم!
اولين باري که بهش گفتم «آفتاب پرست» زماني بود که به جاي کفشهاي هميشگي اش يک کفش ساده و رو بسته پوشيده بود وجورابي کلفت به پا کرده بود.
- چي شده؟ چرا اينجوري لباس پوشيدي؟
پره هاي دماغش با صداي «هوووف» بسته شدند:
- مگه چيه؟
نگاهش به طرز حيرت آوري موذيانه بود. به جاي آنکه لبهايش را جمع کند و مثل هميشه با بغض نگاهم کند، لبخندي بر لب آورد و در کمال آرامش گفت: « مي دونم که بهم نمي آد!»
- پس چرا پوشيدي؟
لبخند موذيانه اش وسعت بيشتري پيدا کرد:
- حالا..!
با حرص گفتم: « عينهو آفتاب پرست رنگ عوض کردي.»
يک لحظه چشمهاي ورقلمبيده اش را تنگ کرد. منتظر بودم که ابروهاي ناصرالدين شاهيش را درهم بکشد اما در کمال تعجب با خنده گفت:« آره! آفتاب پرست! ام! آفتاب پرست! بد هم نيست. نه؟»
چشمهايم از حدقه بيرون زد:
-آفتاب پرست يه فحشه ها!
سري تکان داد:
-من که خيلي خوشم مي آد! و رفت...
از آن روز به بعد هرچه من تلاش مي کردم تا او را از زندگي آفتاب پرستي اش دور کنم، او در جهت تکميل آن مي کوشيد. ديگر برايش مهم نبود که من عصر ها قالش مي گذارم. برايش اهميت نداشت که با بچه ها مي رويم پيتزا خوري و به او نمي گوييم. انگار نه انگار که من هميشه نيم ساعت دير سر قرارهايمان مي رسيدم. از آن به بعد حتي براي يک لحظه آن لبخند
موذيانه از گوشه لبهايش دور نشد. ديگر از هيچ چيز و هيچ کس حرصش نمي گرفت. هر بار که از لجم به او مي گفتم: «بدبخت آفتاب پرست. افتاب پرستها هميشه مطرودند. مي فهمي؟» او چشمهايش را مي بست، دماغش را باد مي کرد و مي گفت: « من اينطور فکر نمي کنم.». دوست من همچنان بر آفتاب پرست بودنش اصرار مي ورزيد.
در همين راستا اول مانتوي يک وجبي اش چند وجب بلند تر شد. بعد شلوار پاچه گشادش به يک شلوار معمولي تبديل شد. در نهايت مقنعه اش چند متري جلو آمد. زماني به طور کامل از او قطع اميد کردم که تمام فرضيه هايش را درباره مناعت طبع و غرور و اين حرفها کناري گذاشت و در گپ زدن و گرم گرفتن با بچه هاي کلاس پيشقدم شد.
- اه! اه! مگه تو نبودي که مي گفتي آدم بايد خودش رو بگيره. نبايد به بقيه زياد رو بده؟ چي شد يه دفعه رنگ عوض کردي؟
لبخند موذيانه اش را گسترش داد و گفت: «آخه من يه آفتاب پرستم. يادت رفته؟» و رفت...
آخرين اقدام او براي تبديل کاملش به يک آفتاب پرست دهان مرا به کف زمين چسباند. آن روز وقتي در کلاس را باز کرد و داخل شد به جاي صداي تلق و تلق کفشهايش يا هووف هاف پره هاي دماغش صداي خش خش بلند شد. چادري که سرش انداخته بود مساحتي معادل يک متر مربع از زمين پيرامونش را جارو مي کرد. کنارم که نشست با غيظ گفتم: « افراطي بدبخت. آفتاب پرست خودباخته. اين چه ريخت و قيافه ايه که براي خودت دست کرده اي؟! خجالت مي کشم. همه دارند نگاهت مي کنند.»
با همان لبخند هميشگي گفت:« ريخت و قيافه يک دختر مسلمان.» پقي زدم زير خنده. همه سرها به طرفم چرخيد. به زحمت دستم را جلوي دهنم گرفتم:
- آخي! چقدر هم تو بچه مسلموني. آفتاب پرست!
اين بار ابروهاي ناصرالدين شاهيش به طرز جدي درهم رفت و صدايش اوج گرفت: « خفه شو! به تو هيچ ربطي نداره که من يه آفتاب پرستم. اصلا مي دوني تازه فهميدم که تو مانع پيشرفت من بودي. تو با آن زندگي لاک پشتي و يکنواختت مرا هم مثل خودت به يک لاک پشت تبديل کرده بودي...»
صداي هيس بچه ها بلند شد. استاد فرياد زد: « آنجا چه خبره؟»
دهانم را کج کردم و از ميان دندانهايم گفتم: « صدايت را بيار پايين آفتاب پرست. الان مي اندازدمون بيرون ها!»
شانه بالا انداخت:
- خوشحال مي شم که ديگه ريختت رو نبينم. برو توي لاک خودت و بذار من زندگيمو بکنم.
رفت و چند رديف جلوتر نشست. آن روز او مرا براي هميشه از زندگي آفتاب پرستي اش بيرون انداخت.
چند ماه بعد زماني که در انتخابات نمايندگي کميته فرهنگي دانشجويان در ميان کانديد هاي دختر او بيشترين راي را آورد همه به افتخارش کف زدند. هيچ کس به ياد نمي اورد که او زماني بهترين دوست من بود. وقتي براي صحبت پشت تريبون ايستاد هنوز لبخند موذيانه اش را بر لب داشت. در ميان آن جمع تنها من مي دانستم که دوست من يک آفتاب پرست است!
مژگان بانو

Sunday, February 02, 2003

مجهول الهويه
 
کتيبه زخم
وبلاگ پيشنهادى!
آخرين اثر:
وبلاگ
پست الكترونيك
وضعيت:
بايگانى
در دست نوشتن:
 
در باره اين وبلاگ:
* مطلب جديد: شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها
* مجهول هم در پرشن بلاگ و هم در بلاگ اسپات وجود دارد.
* دوست عزيز، اگر به ÿ«داستان كوتاهÿ» علاقه نداريد، مجبور نيستيد اين وبلاگ را بخوانيد. از اينكه به من سر زده‌ايد متشكرم.
* ماجراى تولد اين بلاگ...

 
با پشتيبانى بلاگ‌ايد
طراحي كرده‌ام:
مژگان بانو
حزب جوانان زير آفتاب
غزل معاصر
 

 

   
[ بلاگ| بايگانى | پست الكترونيك ]
استفاده از داستان‌هاى اين وبلاگ بدون كسب اجازه از نويسندگان مجاز نيست.