|
|
|
هالوسيناسيون (1)
گفتم: «تنها راهش همينه.» و آب دهنم رو مثل يك لقمهي بزرگ قورت دادم تا نفهمه كه بغض كردم. مظلومانه به پايين ـ شايد به نوك انگشتاي پاش ـ خيره شده بود. بدون اينكه تغييري در صداش ظاهر بشه گفت: «از اولش هم ميدونستم. ميدونستم تو هم بالاخره از "ماني ديوونه" خسته ميشي و مثل اونا ميذاري ميري... ميدونستم...» گفتم: «ماندانا!» محكم گفته بودم، صدام رو كشدار كردم و گفتم: «ماندانا، ماندانا خانوم، ماي ماني(2)!» برعكس هر دفعه نخنديد، سرش رو به سمت شونهي مخالف چرخوند و گريه كرد. گفتم: «ماندانا خانوم... گريه ميكني...؟» مريض تخت كناري فرياد كشيد: «ببر اون صداي انكرت رو!» به صورت چروكيده و موهاي خاكستري كم پشتش كه روي صورتش ريخته بود، نگا كردم. گفتم: «خانوم گرامي، احترام خودتون رو حفظ كنيد.» ماني زير لب ـ طوري كه هم من و هم اون پيرزن صداش رو بشنويم ـ گفت: «ولش كن كثافت رو.» گفتم: «ماندانا جان، بد حرف نزن. اون مريضه.» پيرزن ـ اين دفعه با صداي آرومتري ـ گفت: «ديوونه» و همان طور كه دراز كشيده بود پشتش رو به ما كرد.
از لبهي تخت اومدم پايين. دستهام رو گذاشتم روي شونهي ماني: «نگام كن ماندانا خانوم.» سرش رو برگردوند و عكس من رو انداخت توي چشماي سياه و خيسش. ادامه دادم: «تو فكر ميكني من از سنگم؟ دوسِت ندارم؟ هان؟» مشتاي كوچكش رو كوبيد به سينهام: «پس چرا ميخواي بري؟» پيرزنه داد زد: «خفه شو! خفه شو!» هيچ كدوم محلش نذاشتيم. سعي كردم حسرتم رو با نقابي از آرامش بپوشونم. نرم گفتم: «يادته فيلم اون بچه كوچولوهه رو كه دزديده بودنش برات آورده بودم؟ نشستيم با هم ديديم؟ يادته؟ دزده هي مي گفت: ماي ماني! ماي ماني!» لبخندي كه كم كم روي گريهاش مينشست، يك دفعه محو شد و گفت: «بعد اون پير سگ اومد منو گرفت به باد فحش! فكر مي كرد من خودم رفتم بيرون فيلم گرفتم!» مسير كلام همون طور كه دلم ميخواست پيش رفته بود. گفتم: «آره، اونوقت چه حالي بهش داديم! نه؟» خندهاش باعث شد دو گلوله اشكي كه انگار با هم مسابقه گذاشته بودند از دو طرف لپاي گل انداختهش به پايين بدوند. گفت: «آره، تو زدي تو سرش، منم گيساش رو كشيدم. حقش بود پير سگ. به بابا مامانم فحش داده بود.» گفتم: «اما اگه اون كار رو نمي كردم، الان اينجا نبودي. نه؟ يك چيزي ازت ميخوام ماندانا خانوم، از اينجا كه رفتي بيرون، حد اقل تا زماني كه دكترا روت حساسند، با خاله كاري نداشته باش. بذار هر كاري ميخواد بكنه. باشه؟» زير لب فحشي داد كه نشنيدم. لحنم رو ملتمسانه كردم: «باشه؟ به خاطر سيا.» سرش رو به پايين تكون داد. پيشونيش رو بوسيدم و گفتم: «فداي مانداناي باهوشم بشم.» گفت: «به شرط اينكه تو بموني ها!» برگشته بوديم سر خونهي اول!
آهي كشيدم و گفتم: «دلم ميخواد اما...» دوباره ميخواست گريه كنه: «بمون...» صورتش را گرفتم لاي دوتا دستام: «گوش كن ماني...» كه يك دفعه اون هم صورتم رو همون طور گرفت و لبهاش رو چسبوند به لبهام. فقط براي اينكه ناخواسته از تصميمي كه گرفته بودم منصرف نشم، خودم رو از بوسش محروم كردم. گفتم: «گوش بده خانومم، گوش بده.» نااميدانه نگام ميكرد. ادامه دادم: «دلم ميخواد باهات باشم، تا هميشه، تا آخر عمر. اما دست خودم نيست كه. مگه مامان بابات دست خودشون بود؟ اونا رفتند ـ بي اينكه بخواند ـ منم بايد برم.» دوباره گريه ميكردم. نفسش رو مثل سكسكه بالا كشيد: «چرا؟ آخه چرا؟» موهاي سياهش رو كه از زير روسري در اومده بودند نوازش كردم: «خودت چراش رو ميدوني. اون دكترا به من ميگند هالوسينيشن(1). شنيدي كه؟ تا وقتي هم من باهات باشم، از اينجا ولت نميكنند. من نميخوام تو رو اينجا، با اين ديوونهها ببينم. نميخوام هميشه از اين قرصاي كوفتي بخوري. نميخوام. ميفهمي؟»
پرستاري در اتاق رو باز كرد و با يك سيني وارد شد. با اينكه اون مطمئناً صدام رو نميشنيد، سرم رو بردم كنار گوش ماني و آروم نجوا كردم: «هيس!» بعد رفتم كنار پرستار. ميدونستم وقت قرص مانداناست اما هيچ قرص سبز رنگي تو سيني نبود. اين بار بلند بلند گفتم: «قرصت رو نياورده ماني.» پيرزنه گفت: «هي، آمپولزن! ميشه يه آمپول هوا به اين دختره بزني از دستش راهت شيم؟» ماني بي توجه به حرف پيرزن، به پرستار گفت: «خانوم، الان بايد يه دونه قرص سبز بخورم.» پرستار با تعجب نگاهي به كارتكس و بعد به ماني انداخت و از اتاق خارج شد. روي تخت نشستم و پاهام رو آويزون كردم. ماني گفت: «بدون تو، اون پير سگ من رو هم ميكشه. مثِ پدر ماردم. ميدونم.» گفتم: «نه، تو ديگه از پسش بر مياي، بار آخر يادت نيس مگه؟ چه درسي بهش دادي! تازه فعلاً كه قراره هيچ كاري بهش نداشته باشي. نه؟» و چشمك زدم. پرسيد: «يعني ديگه نميبينمت سياوش؟» دستم رو تو جيبم كردم و گل سر رو در آوردم. براي اينكه چشمم تو چشاش نيفته، خودم رو با گل سر و موهاش مشغول نشون دادم و دروغ گفتم: «چرا، چرا. تو قرصات رو مرتب بخور، از اينجا بيا بيرون، با خاله بساز، من هم به موقع ميام و ترتيب خاله رو ميدم. اين دفعه جوري ميزنم تو سرش كه يك راست بره بهشت زهرا.» هر دو خنديديم. كار زدن گلسر به موهاش رو تموم كرده بودم. با دروغي كه بهش گفتم، آروم شده بود. اگه قرصاش رو مرتب ميخورد، ديگه من رو نميديد. اما نميخواستم اينا رو از چشمام بخونه. دستاش رو فشار دادم و گفتم: «خداحافظ ماني خانومي». قيافهي معصومانهاش نزديك بود باز هم مرددم كنه: «خدافظ سياوشم.» و تا وقتي كه صداي پاي پرستار اومد، پوسهي آخر رو ادامه داديم.
پرستار كه وارد شد از لاي در رفتم بيرون. صداي فرياد پيرزن بلند شده بود كه: «دخترهي دزد، گل سرم رو بده. گل سرم...» اما پرستار ميگفت: «ساكت باش خانوم. شما كه گل سر نداشتي!» آرام آرام در حالي كه سعي ميكردم جادوي چشاي سياه ماندانا رو از ذهنم پاك كنم، تا جلوي در بخش رسيدم. اين بار ديگه منتظر نشدم دكتري رد بشه تا باهاش برم بيرون، خودم رو مانند آبي كه از لاي انگشتان بريزه، از بين ميلهها رد كردم و مثل يك خيال دود شدم.
ارديبهشت 1382 / بخش روانپزشكي بيمارستان طالقاني
---------------------------
(1) Hallucination يك اصطلاح روانپزشكي است كه در فارسي «توهم» گفته ميشود.
(2) My money
|
Sunday, May 18, 2003
|
مجهول الهويه |
|
|
اصول كاري (داستان كوتاه كوتاه)
هيچگاه اين نكتهي مهم را فراموش نكرده بود و عقب كشيدن ناشيانهي دستش نيز باعث شد زن سريعاً متوجه حلقه شود: «تو زن داري؟»
- من.... حقيقتش... بله، دارم.
- من نيستم!
و دكمه هايي از مانتويش را كه باز كرده بود، بست.
- براي شماها چه فرقي ميكنه؟
- خفه شو! براي من فرق مي كنه.
و روسريش را در هوا تكاند. مرد دست در جيبش كرد: «اما دوست دارم اين پول رو بگيري.»
- من از مرداي كثيفي كه به زنشون خيانت مي كنند هيچي نميگيرم.
كيفش را برداشت و از در بيرون رفت.
مرد سري تكان داد و سيمي را كه براي خفه كردن زن در مشت داشت، كنار انداخت.
***
چند ماه بعد زماني كه بسياري از افراد در دادگاه، عليه قاتل زنان روسپي شهادت مي دادند، زن به همسر قاتل دلداري ميداد.
|
Thursday, May 08, 2003
|
مجهول الهويه |
|
|
|
|
|
|
|
|
در باره اين وبلاگ:
* مطلب جديد: شنبهها و چهارشنبهها
* مجهول هم در پرشن بلاگ و هم در بلاگ اسپات وجود دارد.
* دوست عزيز، اگر به ÿ«داستان كوتاهÿ» علاقه نداريد، مجبور نيستيد اين وبلاگ را بخوانيد. از اينكه به من سر زدهايد متشكرم.
* ماجراى تولد اين بلاگ...
|
|
|
|
|
|