|
|
|
ضريب شكست (داستان كوتاه) «ضريب شكست» به عبارتي اولين داستاني بود كه نوشتم. يا بهتر است بگويم توفيقي اجباري بود كه استاد بزرگوارم «دكتر مجيد شاه حسيني» به عنوان انشاي سال دوم دبيرستان بر دوشم نهاد. در ذيل آن انشا دست نوشته اي از ايشان دارم كه با خودنويس سبزي نگاشته شده است و همان نوشته و خودنويس سبز بود كه مرا به اين وادي كشاند. همچنين استاد بزرگوار ديگري (سيد مهدي شجاعي) منت را بر بنده مضاعف كرد و آن را - با تمام اشتباهاتي كه ايشان مي دانستند و من الان مي فهمم - به زيور طبع آراستند. شايد به همين دليل است كه «ضريب شكست» تنها داستاني است كه نمي توانم - و نمي خواهم- آن را باز نويسي كنم. با آنكه هم اكنون به اشتباهات فراوان آن پي برده ام و شما نيز شاهد آن هستيد. به هر حال نتوانستم وسوسهي گذاشتن اين داستان در آرشيو بلاگم را فرونشانم...
برگه امتحان كه به دستم رسيد، روي صندلي كمي جابه جا شدم، خودكارم را به دست راستم دادم و برگه را با دست چپم برگرداندم. بالاي برگه، عبارت نام و نام خانوادگي بود و يك سري چيزهاي ديگر. قبل از اينكه اسمم را بنويسم، سؤال اول را خواندم:
ـ از آزمايش منشور، كه ديروز در آزمايشگاه فيزيك انجام داديد چه نتيجهاي ميگيريم؟
سؤال راحتي بود. در واقع فيزيك هميشه برايم مثل آب خوردن بود. هم شيرين و هم آسان. بنابراين هيچ دلهرهاي نداشتم. سالها پيش هم بالاترين نمره را در فيزيك گرفته بودم و امسال هم به نظرم خيلي آسان ميآمد. سرم را بلند كردم تا پاسخ را در ذهنم مرتب كنم، كه ديدم باز نگاهم ميكند: «اي واي باز هم او!» بر و بر نگاهم ميكرد و من هم به چشمهايش خيره شده بودم. همه جا دنبالم ميآمد و چهارچشمي مرا ميپاييد. سايه دومم بود. توي كلاس از كنار در؛ هنگام آزمايش فيزيك از پشت پنجره؛ توي دود و دم آزمايشگاه شيمي از دريچه هواكش؛ موقع كار با كامپيوتر از شيشه مانيتور؛ موقع ناهار خوردن از كنار آشپز و... همينجور ميايستاد و نگاهم ميكرد. ديگر از دستش كلافه شده بودم. از نگاهها و قرو پزهايش هم همينطور. مخصوصا از بوي اودوكلن پارسين كه ميزد و آدم را از چند متري مدهوش ميكرد!
روز اولي كه آمدم مدرسه، هيچ چيز تغيير نكرده بود. همان در آهني، همان حياط نه چندان وسيع، همان ساختمان قديمي و همان نگاههاي خيره. زنگ كه خورد متوجه شدم صداي زنگ نيز تغيير نكرده است. حتي كلاسمان هم عوض نشده بود. فقط تابلوي كوچك روي آن را عوض كرده بودند كه يعني اينجا كلاس سوم است نه دوم؛ كه يعني ما يك سال بزرگتر شدهايم.
روز دوم مدرسه تفاوت اصلي خودش را با سال پيش نشان داد و آن تفاوت همان كسي است كه داشت با وقاحت نگاهم ميكرد: «دوشيزه والنزي» مدير اين طور معرفيش كرد. همان موقع كه ديدمش، فهميدم از آن فتنهي فتانهاست كه نپرس! قيافهاش مثل يك انگليسي احق بود و عينك گندهاش مانند ماسكي جلوي چشمانش را پوشانده بود. موهايش را چنان آرايش كرده بود، مثل اينكه فقط او مو دارد. يك دست كت و دامت زرشكي اداري هم پوشيده بود كه چشم را بدجوري ميزد. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود: «اگر يك كمي زيباتر بود حتماً مديرش ميكردند، نه به گفته مديرمان همكار اداري!» و بعد انديشيدم چطور نه ماه آزگار بايد با او سر كنم.
سرم را پايين انداختم و شروع كردم به پاسخگويي سؤالات. فقط دو هفته از شروع سال تحصيلي ميگذشت و چيز زيادي در فيزيك نگفته بودند و سؤالات خيلي راحت بود. هنوز يك ربع به آخر وقت مانده بود كه امتحان را تمام كردم. سرم را چرخاندم به چپ و «هانري» را ديدم كه روي ورق امتحاني خم شده بود و ظاهراً با يك مسأله ور ميرفت. احتمالاً مسألهي چهارم. فكر كردم اين كودن هرگز نميتواند حلش كند. سال پيش هم به هر كاري مشغول بود جز درس خواندن. به پرفسور كلاس معروف شده بود و اسم واقعيش كمتر استفاده مي شد. هر وقت هم نمرهي فيزيكش كم ميشد ـ يعني تقريباً هميشه ـ كلي به من متلك ميپراند. هرچند كه تحمل متلكهايش خيلي راحتتر بود تا ديدن صورت «منشور». دوشيزه والنزي را ميگويم! اسم «منشور» را اولين بار «ژان» برايش انتخاب كرد. وجه تسميهاش آن عينك درشت بود كه هميشه به چشم داشت. آن موقع تازه درس منشورها را شروع كرده بوديم...
سرم را بلند كردم تا ببينم «منشور» هنوز مرا نگاه ميكند يا نه. نديدمش. برگشتم به عقب نگاه كردم، «هانيه» تند تند چيزي مينوشت. فكر كردم او هم سر مسألهي چهارم است. كاش ميتوانستم كمكش كنم. او تنها كسي بود كه در اين دو هفته خوشحالم كرده بود و تنها كسي بود كه ميتوانستم در كلاس و كل مدرسه با او رابطهاي داشته باشم، به او اتكا كنم و از تنها بودن نترسم.
ناگهان دستش را دراز كرد و بدون اينكه حرفي بزند، يك ورق تا شده گرفت جلويم. تاي ورق را باز كردم و ديدم كه بزرگ نوشته «لا تنظريني» خندهام گرفت. ورق را در جيبم گذاشتم و چون حوصلهام سر رفته بود خواستم بروم بيرون. نگاهم به ورق افتاد و ديدم اسمم را ننوشتهام. به سرعت نوشتم و بلند شدم و ورق امتحاني را به معلممان كه جلوي در سالن نشسته بود دادم.
هنوز زنگ تفريح نشده بود كه رسيدم به كلاس. «كلودد» توي كلاس كتاب ميخواند، جاي شكرش باقي بود كه «منشور» آنجا پرسه نميزد. هرچند اگر توي كلاس ميديدمش تعجب نميكردم. هر روز جايي ميرفت و كاري ميكرد از آن فضولها بود كه فكر ميكردند از دماغ فيل افتاده اند! «كلودد» با احتياط پرسيد: «امتحانت را چطور دادي؟» با رضايت جواب دادم: «عالي!» نفسش را بيرون داد و گفت: «خوش به حالت» و به خواندن ادامه داد.
ساعت بعدي شيمي داشتيم و من و هانيه مثل هميشه گوشه كلاس كنار هم نشسته بوديم. گفت امتحان را خوب داده است. فقط از سؤال چهارم ناليد. من هم گفتم كه بعد از زنگ برايش حل ميكنم. زنگ خورد و به بچهها ژتون به دست رفتند به سوي ناهار خوري و بعضيها هم كه غذا آورده بودند با فلاسكهايشان دور شدند. شروع كردم به حل آن مسألهي كذايي براي هانيه. خوب به حرفهايم گوش ميداد و من از توجه او و اداهاي معلمي خودم خيلي كيف ميكردم. البته نه اينكه فكر كنيد هانيه كودن بود، نه! فقط در حل مسائل فيزيك كمي دست و پايش را گم ميكرد. مسأله كه حل شد، ظرفهاي غذايمان را برداشتيم و رفتيم به سمت ناهارخوري.
دبيرستان ما دو طبقه داشت. در طبقه اول، شش تا كلاس بود و يك سالن و يك دفتر، با دو تا اتاق پشت دفتر و يك سرويس دستشويي كه مخصوص معلمها بود. طبقهي دوم روي اسكلت طبقهي اول ساخته شده بود و كپي همان بود كه آزمايشگاهها و كلاسهاي عملي در آنجا برگزار ميشد.
از راهرو گذشتيم، هيچ كس توي راهرو و كلاسها نبود، يك راست رفتيم زيرزمين توي ناهارخوري. ناهار خوري هنوز شلوغ بود. ناهار خوري ما از چهار رديف ميز تشكيل شده بود كه به هم متصل بود كه جلوي آشپزخانه قرار داشت و آشپزخانه معمولاً پشت آن ميايستادند. چون من و هانيه خودمان غذا ميآورديم، نه ژتون داشتيم و نه با آشپزها سلام و عليك. آن روز دوشنبه بود و غذاي دبيرستان استيك با سيب زميني سرخ كرده. بدجوري دهان آدم را آب ميانداخت ولي وقتي ديدم هانيه بي تفاوت رفت و يك گوشهاي نشست، من هم سريع دست و پاي خودم را جمع كردم و رفتم كنارش نشستم. ناهار او يك نوع خوراك بود با سيب زميني و كرفس. قبلاً طرز پختنش را پرسيده بودم ولي هيچ وقت نتوانسته بودم بپزمش. كاري كه خيلي بيشتر از حل مسألهي فيزيك محتاجش بودم ولي در انجامش از همه ناشيتر، همين آشپزي بود. آخر نتوانستم تحمل كنم و شروع كردم به وراجي «هانيه! راستي حال مادرت چطوره، خوب شد؟» سرش را بلند كرد و همان طور كه سعي ميكرد لقمهي توي دهانش را فرو بدهد گفت: «بله، خيلي وقت است، چطور مگر؟» همان طور كه ظرفم را باز ميكردم، خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم: «هيچي ميخواستم ببينم...! ...ناهارت را ميپزد يا نه؟» چشمهايش را نازك كرد و آرام گفت: «چيه؟ باز هم ياد پختن اين غذا افتادي؟»
هانيه آن روز غذايش را زودتر از من خورد و قدري هم از آن براي من گذاشت و با عجله به طرف اتاق آقاي مدير رفت. «آقاي روسو» مدير دبيرستان، مرد بسيار مهربان و خوش قلبي بود. از سال اول كه من و هانيه آمديم دبيرستان، ظهرها اتاقش را در اختيار ما ميگذاشت تا نماز بخوانيم. اتاق آقاي مدير طبقهي دوم، پشت دفتر قرار داشت. يك ميز و صندلي چوبي، يك كمد آهني و يك جالباسي، محتواي آتاق آقاي روسو بود. من هم يك حصير آورده و كنار اتاق لوله كرده بودم تا موقع نماز پهن كنم و نماز بخوانم كه البته هانيه هم از آن استفاده ميكرد. آن روز هانيه بعد از ناهار سريع رفت براي نماز ظهر.
وقتي به اتاق آقاي مدير رسيدم هانيه داشت سلام نمازش را ميداد. منتظر شدم تا نمازش را تمام كند و بعد من شروع كردم. آخرهاي ركعت سوم بودم كه صداي آقاي مدير را از پشت در شنيدم. احتمالاً در دفتر با كسي صحبت ميكرد. شايد با «هانيه» ولي وقتي خوب گوش دادم صداي منشور را شنيدم. لجم گرفت. نفهميدم نماز را چطور تمام كردم و رفتم توي دفتر كه ديدم هر دو آنجا ايستادهاند. منشور قيافهاي گرفته بود و سخنراني ميكرد. با ورود من حرفش را خورد و گفت: «بله آقاي روسو خود ايشان بود. خودش بود.» و سپس مرا با انگشت سبابه نشانه رفت كه انگار قاتلي را نشان ميدهد. آقاي مدير دستي به صورت اصلاح شده و پر چين و چروكش كشيد و بعد رو به من گفت: «دوشيره والنزي درست ميگويد؟» با تعجب پرسيدم: «چه چيز را؟» مدير كه معلوم نبود جواب مرا ميدهد يا ديكته ميگويد ادامه داد: «اينكه تو و هانيه سر امتحان امروز تقلب كردهايد.» هانيه را با لهجهاي گفت كه اگر موضوع چيز ديگر بود كلي ميخنديدم. يك لحظه همينطور هاج و واج ايستادم و نگاهش كردم قيافهي عجيبي داشت. برگشتم و به هانيه نگاه كردم. سرش را پايي انداخته بود و چشمهايش به نقطهي نامعلومي خيره شده بود. سرم را به طرف مدير برگرداندم. هنوز منتظر جواب بود. نيم نگاهي به منشور كردم. آب دهنش را با ولع قورت داد و با هيجان گفت. «بله آقاي روسو! خودشان بودند. آن يكي ورق را داد به ايشان و بعد ايشان يك چيزي نوشت.» آقاي مدير هنوز منتظر جواب من بود. هانيه سرش را بلند كرد و به طرف من چرخاند. به ياد آن ورق افتادم. خدا خدا ميكردم كه هنوز توي جيب مانتويم باشد. دستم را توي جيبم كردم. خوشبختانه تكه ورق كاغذ هنوز آنجا بود. برداشتمش و براي اطمينان يك بار جمله را نگاه كردم و بلافاصله تكه كاغذ را جلوي آقاي مدير گرفتم:
ـ شايد منظورتان اين باشد!
آقاي مدير كاغذ را گرفت و چون چيزي نفهميد، سوال كرد: «اين يعني چه؟ به عربي نوشتي؟» با حرارت جواب دادم: «بله، هاينه به من نوشته نگاهم نكن... همين.» لبخند كمرنگي روي لبهاي آقاي مدير نمايان شد. همان طور كه پشت ميزش مينشست، گفت: «فكر نميكنم مشكل ديگري وجود داشته باشد. من از همان اول تعجب كردم كه چرا چنين شاگرداني بايد تقلب كنند، چونكه...» منشور با لجاجت وسط حرفش پريد:
ـ آقاي روسو! شما از كجا ميدانيد آن نوشته يعني چه؟ من و شما كه معني آن را نميدانيم. ممكن است جواب يكي از مسائل باشد. شما از كجا ميدانيد؟ آقا...
آقاي مدير را زير نظر گرفتم، كلافه شده بود. دست آخر با بي ميلي گفت: «ما بچهي عرب ديگري در مدرسه نداريم؟» قبل از اينكه منشور حرفي بزند پيش دستي كردم و گفتم: «چرا آقاي مدير! يك پسر كلاس اول هست» آقاي مدير تلفن را برداشت و شروع به صحبت كرد.
در مدتي كه آقاي مدير حرف ميزد من به هانيه نگاه ميكردم. اين تهمتها چيزي از وقارش كم نكرده بود. همان طور آرام در گوشهاي ايستاده بود. ساكت ولي ناراحت. اما من خيلي عصبي شده بودم. احساس ميكردم پشت گوشهايم آتش گرفته. توي اين خيالات بودم كه پسر كوتاه قدي با صورت سبزه وارد شد. سلام كرد و بعد از اينكه زيرچشمي همه را از نظر گذراند منتظر دستور آقاي مدير شد. آقاي مدير ورق را جلويش گرفت و گفت: «ميشود اين را بخواني؟» پسر ورق را با احتياط گرفت و بعد با لهجهاي بسيار غليظ خواند: «لا تنظريني» مدير نگاهش را روي او ثابت كرد. پسر با دستپاچگي در حالي كه سعي ميكرد فرانسوي فصيح صحبت كند گفت: «يعني، آقا اجازه، يعني نگاهم نكن.» بعد نفس راحتي كشيد. من هم همينطور و فكر ميكنم اين راحتترين نفسي بود كه تا آن روز كشيده بودم.
* * *
يك هفته گذشت. در اين يك هفته اگر فرصتي ميشد از شجاعت خودم و «هانيه» براي بچههاي كلاس صحبت ميكردم. «ژان» خيلي خوشش آمده بود. «پرفسور» هم كه هميشه براي تكه انداختن به جماعت نسا حي و حاضر بود. دوشنبه هفتهي بعد، جواب امتحان را دادند. من صد درصد گرفته بودم. «ميشل» هم كامل شده بود و «هانيه» نود درصد. آن روز «منشور» به مدرسه نيامده بود و الا تصميم داشتم نمرهام را پيشش ببرم و نشانش بدهم!
زنگ تفريح «پرفسور» آمد پيشم. گفت كه ورقه فيزيكم را ميخواهد. اول خيال كردم باز هم ميخواهد اذيت كند ولي جداً ورقه را ميخواست. جرأت نكردم بپرسم نمرهاش چند شده است. ورقهام را به او دادم. با حسرت به نمرهي بالاي آن نگاه كرد و بعد ورقه را لاي ديگر اوراق كيفش گذاشت. از نگاهي كه به نمرهام انداخته بود، دلم برايش سوخت.
* * *
فرداي آن روز «پرفسور» آمد پيشم و گفت كه ميخواهد يك روز ديگر ورقه را نگه دارد. مخالفت نكردم و كمي هم مغرور شدم.
ساعت آخر وقتي زنگ مدرسه خورد، بلندگو نام من و هانيه را دو سه بار تكرار كرد. وقتي من و هانيه وارد دفتر شديم، منشور را ديدم كه ورقهاي را از روي ميز برميداشت. مدير پشت ميز اداري نشسته بود و دفتردار براي رفتن آماده ميشد. وقتي دفتردار خداحافظي كرد و در را بست، «منشور» ابتدا از آقاي مدير اجازه خواست و بعد اين طور شروع كرد: «ديروز كه بنده با اجازه آقاي مدير رفته بودم مركز، در جلسه (فلان) به شماره (بهمان) بخشنامهاي از سوي وزارتخانه قرائت شد به اين مضمون كه...» اگر بيشتر وراجي ميكرد واقعاً از كوره در ميرفتم. ولي متوجه مطلبي شدم كه حسابي برق از سرم پريد:
«...از آنجا كه مغاير با قانون اساسي است لذا از حضور دختراني كه به هر نحو دين خود را علناً اعلام ميدارند در كلاس درس خودداري شود. همچنين در مورد...»
اميدوار بودم معني اين كلمات قلمبه سلمبه را اشتباه فهميده باشم. عاجزانه به آقاي مدير نگاه كردم. مثل اينكه هيچ چيز نميشنيد. سرش را پايي انداخته بود و تند تند چيز مينوشت. به هانيه نگاه كردم. او آرام و بيصدا ايستاده و كمي سرخ شده بود. دوست داشتم همهي اين صحبتها شوخي باشد، كه تغيير لحن «منشور» مرا به حال خود آورد: «به هر جهت بنده و آقاي روسو از حضور دختراني مثل شما در مدرسه بسيار خوشنود خواهيم شد ولي خوب ديگر بخشنامه آمده...»
كذب خالص! تنها چيزي بود كه توانستم به چرندياتش نسبت دهم. بعد از تمام شدن نطق «منشور» سرمان را پايين انداختيم و رفتيم.
در راه ايستگاه اتوبوس و حتي توي ايستگاه، هانيه هيچ حرفي نزد. فقط در جواب تنها سؤال من كه «حالا چه كنيم؟» گفت: «احتمالاً پدرم با حمايت جامعهي اسلامي كاري ميكند.» گفتم: «ولي اين كارها براي ما مدرسه نميشود؛ ميشود؟» جوابم را نداد.
اتوبوس آمد و من خداحافظي كردم و سوار شدم. هانيه با اتوبوس ديگري ميرفت. توي ايستگاه منتظر ايستاد تا من و اتوبوس از او دور شديم. در راه خانه فقط در فكر حرفهاي «منشور» و فردا بودم. حتي توي خانه هم به خاطر همين نتوانستم تكليف فيزيك و رياضي را بنويسم. تنها به فردا فكر ميكردم و اينكه بالاخره چكار بايد كرد؟ نه ميتوانستم از روسري و مانتو بگذرم و نه از مدرسه و فيزيك.
تنگ غروب، وقتي كه مادر بزرگ براي نماز آماده ميشد، شام خورديم. در سكوت محض مادرم يك بار پرسيد: «چيزي شده طليعه» و من به سردي گفتم: «هنوز نه» و ديگر ادامه ندادم. مادر بزرگ چادر سفيد عربي خود را به سر كرده بود و نماز مغرب ميخواند. من هم رفتم براي نماز. سلمه گفت: «خواهر! غذايت مانده» و من بدون توجه به صحبت او رفتم توي اتاقم. بعد از نماز مغرب چادرم را از سر برداشتم و رفتم جلوي آينه، باز به فردا فكر كردم:
ـ بين روسري و كتاب فيزيك كدام را بايد انتخاب كرد؟
چشمم به تابلوي بالاي آينه افتاد، تصويري از دورنماي «الجزيره» بود. شهري كه ميگفتند من آنجا متولد شدهام و جز اين عكس يادگار ديگري از آن نداشتم. ياد چند سال پيش افتادم كه از روي اين عكس و گفتههاي مادربزرگ انشايي نوشتم و در كلاس خواندم. البته معلم انشايمان خيلي سخاوتمند بود كه نصف نمره را به من داد. به يك دختر سياه سوخته كه با روسري سرمهاي بين يك مشت فرانسوي بيايد و بگويد الجزيره اين جوري است و سالها قبل ما فرانسويها را از آن بيرون انداختيم، چه نمرهاي ميشود داد؟
البته من آن موقع نميفهميدم كه اين طور نوشتن عاقبت خوشي ندارد. ولي هر وقت ياد آن انشا ميافتادم خندهام ميگرفت. چشمهايم را روي آينه برگرداندم. هنوز توي آينه بودم. با دو جعد گيسو كه مثل دو آبشار به شانههايم هجوم آورده بود. با دستهايم گيسوانم را گرفتم. زبر بود و خشن، انگشتانم را به هم فشار دادم و دستم را جلو كشيدم و از درد اشك ريختم. چه اشكي! تصويرم توي آينه چرخ خورد و به سرعت محو شد. چشمهايم را بستم و ولشان كردم. درد در لاي دو آبشار گيسوان سياه گم شد. به سرعت نگاه كردم. وقت نماز عشا شده بود.
* * *
صبح خودم را روي سجاده يافتم. حتماً ديشب بعد از نماز عشا خوابم برده بود. بلند شدم و بعد از نماز صبح با بي ميلي صبحانه خوردم و زدم بيرون. كيفم خيلي سنگين به نظر ميآمد. در راه مدرسه همهاش در فكر كاري بودم كه بايد انجام ميدادم.
اتوبوس ايستاد و پياده شدم. با قدمهايي آهسته تا جلوي مدرسه رفتم. پايم را كه داخل مدرسه گذاشتم متوجه دفتر شدم. منشور لعنتي پشت شيشه ايستاده بود. با ديدن من به عقب رفت و از نظر پنهان شد. چند لحظه بعد صداي بلندگو مرا به خود آورد: «دانشآموز طليعه الجابر به دفتر مراجعه كند» كار خودش بود. با قدمهايي لرزان پيش رفتم. خيلي طول كشيد تا به دفتر رسيدم و در همين موقع، زنگ كلاس خورد. وارد دفتر كه شدم دفتردار نشسته بود و مدير پشت همان ميز ديروزي، منشور هم ايستاده بود، توي دلم خطاب به منشور گفتم: «لعنتي تو ميخواهي مرا از مدرسه بيرون كني؟ آره؟ ميكشمت... ميكشمت».
جلويش ايستاده و حتي سلام هم نكرده بودم. مدير تند تند چيز مينوشت. منشور شروع كرد: «من ديروز به شما تذكر دادم ولي ظاهراً متوجه نشديد. ببينيد، اگر مايل به ادامهي تحصيل در اين مدرسه هستيد بايد مانند بقيهي دختران باشيد. والا پروندهي شما حاضر است.»
دستم را تا دم روسري بالا بردم و آن را لمس كردم. گرهاش خيلي محكم بود، با انگشت سبابه دستم آن را شل كردم و از گوشهاش كشيدم تا آرام آرام از روي شانه پايين بيايد. كپ، كپ، كپ... صداي كف زدن منشور و دفتردار، دفتر را پر كرد. براي من دست ميزدند! براي موهايم! معلمم وارد شد و او هم در حال كف زدن گفت: «تكليف فيزيك را نوشتهاي؟» گفتم: «نه!»
صداي منشور مرا از عالم خيال درآورد:
ـ چه چيز نه؟
به سرعت دستم را بالا آوردم. روسري سرجايش بود، با گرهاي محكم فقط كمي از عرق خيس شده بود. نسيمي از پنجرهي نيمهباز دفتر وزيدن گرفت و بوي اودوكلن منشورا دورم چرخاند. آه كه چه بدبو مينمود. چشمم را به چشم منشور دوختم. تنها عدسي عينكش بين نگاهمان بود. با خشم گفتم: «من روسريم را برنميدارم.»
منشور به طرف مدير رفت و پوشهاي را جلوي او باز كرد. اينجا بود كه به ياد «هانيه» افتادم. اصلاً نميدانستم مدرسه آمده است يا نه. مدير چيزي روي اوراق پوشه نوشت و پوشه را به منشور داد او هم پوشه را داد دستم. يعني عزت زياد. پاها فرصتم ندادند و به سرعت از دفتر بيرونم بردند. تا دم در مدرسه به سرعت رفتم. در اين ميان «پرفسور» كلاس را ديدم كه هن هن كنان وارد مدرسه ميشد. باز هم دير كرده بود! تا مرا ديد سلامي كرد و سلامي شنيد. بعد به سرعت ورق امتحان فيزيكم را از لاي اوراق كيفش درآورد و جلويم گرفت: «بيا طليعه، متشكرم. راستي كجا ميروي؟» سؤالش بي پاسخ ماند. ورق تا خورده را از دستش گرفتم. اولين چيزي كه ديدم گوشه مسألهي چهارم بود: «...اگر ضريب شكست اين منشور 1/47 باشد...» برگشتم و به دفتر نگاه كردم. دوشيزه «والنزي» از پشت شيشه نگاهم ميكرد.
رويم را برگردانم. فكر نكنيد گريه ميكردم. نه، فقط رويم را برگرداندم و در حالي كه ورقه امتحان فيزيك را روي پروندهام ميگذاشتم، رفتم.
|
Sunday, April 27, 2003
|
مجهول الهويه |
|
|
مقصر
دروغ ميگه، به جان خودم دروغ ميگه، به پير، به پيغمبر دروغ ميگه. اين پسره نميتونه يه گربه زير بگيرد، اون وقت ميگه... استغفرلا آقاي قاضي دروغ ميگه! اون كسي رو زير نگرفته. اين قاضي هم كه هي ميگه: آقا! سكوت جلسهي دادگاه را رعايت كنيد و الا بايد از دادگاه خارج شويد. ولي آخه اون دروغ ميگه! پاك خل شده. زرده به سرش. اما تقصير من نيس! تقصير خودشه. من فقط گفتم نه! همين. من كه بدش رو نميخواستم! بخاطر خودش، بچههاش، نوههام، گفتم نه! آخه به قول ننه اش نوههاي ما نگاه.... از همون موقع پاك ديوونه شد! زد به سرش! آقاي قاضي به ارواح خاك جدتون دروغ ميگه، اون به كسي نزده. باز هم ميگه: ساكت و الا...
ـ آخه آقاي قاضي. اين طوري كه نميشه! من پدرشم ناسلامتي...
با او لباسهاي سبز و كلاههاي لبهدار ميآند جلو و ميبرندم بيرون. «ولم كنيد لعنتيها. اون دروغ ميگه، حرفش رو باور نكنين آقاي قاضي. ولم كنيد. ولم كنيد...»
***
الان عباس آقا رو بردند بيرون، تقصير خودش بود. چند بار بهش گفتم: «آقا! سر و صدا نكن. قاضي عصباني ميشهها!» به خرجش نرفت كه نرفت. حالا من ماندم و محسن كه واستاده هي دروغ ميگه، هي دروغ ميگه. من كه ميدونم اون كسي رو زير نگرفته، ولي هي ميگه: «زيرش گرفتم. زدم بهش و در رفتم. نميخواستم بهش كمك كنم.» والا ديوونه شده. تقصير من هم نيس. تقصير عباس آقا هم نيس. تقصير خودشه.
بهش گفتم: «آخه پسر! اين همه دختر تو دنياست؛ همين دختر خالت مگه چشه؟ يا دختر اقدس خانم! اون وقت تو رفتي اين دخترهي اكبيري رو گير آوردي؟ خدا نصيب هيچ پسري نكنه، من كه بدش رو نميخواستم. بعداً براي خودش مشكل ميشد، ميخواست يه عمر با دختره زندگي كنه. البته دختر زشتي هم نبود ولي يه مدت كه به صورتش نگاه كردم ديدم عينهو مجسمه ست. قاضي ميپرسه: «خانم، پسرتون هفتهي پيش، سهشنبه عصر خونه بود يا نه؟» ميگم: «نه، آقا، از خدا كه پنهون نيس از شما هم نباشه، ولي اون كسي رو زير نگرفته. من ميدونم، داره دروغ ميگه» بغض گلوم رو گرفته. قاضي ميگه: «خيلي خوب مادر.» و من ساكت ميشم.
***
بيچاره مريم خانم. خيلي عذاب ميكشه. عباس آقا تحمل نداشت. مخصوصاً سر و صدا كرد كه بندازنش بيرون، راحت بشه. ولي مريم خانم مونده از محسن دفاع كنه. دلم براش ميسوزه. باورش نميشه كه اون اين كار رو كرده باشه. ولي خب خودش ميگه كردم! چه ميدونم والا. يه كمي هم عجيبه. آخه ميگن تصادف تو خيابون انقلاب بوده، ولي محسن هميشه ميرفت شمال شهر مسافركشي. البته من فضول نيستم ها! ولي خب همساده بايد از حال همساده باخبر باشه... تازه تو اين همه آدم كه تو اين شهر ميلولند بايد عدل بره بزنه به همون دختره. اين ديگه باور كردني نيس.
قاضي ازم ميپرسه: «آيا هفتهي پيش سهشنبه متهم با ماشين از خانه خارج شد؟» محسن ميپره وسط حرف قاضي: «چندبار بگم آقاي عزيز! من زيرش گرفتم! من كشتمش! ديگه چرا مردم رو سين جيم ميكنيد؟» قاضي بهش ميگه كه ساكت باشه. من ميگم: «البته درست يادم نيست كه سهشنبه بود يا دوشنبه، ولي مث هر روز ظهر اومد خونه و بعد از ظهر رفت براي مسافركشي. با همون پيكانه. يادم هس كه بعد از ظهرش نيومد خونه و چه المشنگهاي شد توي كوچه. آجانها اومده بودند و...» آقا فرج الله ميگه: «زن! بازم جلسه سخنراني راه انداختي؟!» ميگم: «وا! خب ازم سؤال كردند ديگه!»
تقصير خودشه. محسن رو ميگم. از اون روزي كه با مريم خانم و عباس آقا رفتند مهموني زير و رو شد. درست يادمه، سه هفته پيش بود كه محسن زودتر از مسافركشي برگشت و با لباسهاي پلوخوريشون رفتند بيرون. دو سه ساعت بعد كه برگشتند عباس آقا بلند بلند ميگفت: «نه! نه!» و مريم خانم هي زير گوش محسن چيزهايي ميگفت كه من نميشنيدم. بعداً فهميدم اون مهموني در اصل خواستگاري بوده. مثلا مي خواستند دور از چشم ما باشه! از همون روز پسره عوض شد. ديگه سلام نميكرد. تعارف نميكرد كه با ماشينش من رو جايي برسونه. اصلاً حالي به حالي شده بود. تقصير هيچكس هم نبودها! خودش يك دفعه اين جوري شد. باز هم داره ميگه: «من زيرش گرفتم، كشتمش.»
***
ايش. اين مامان هم كه جون آدم رو ميگيره تا حرف بزنه. خب بگو خود پدر سوخته اش بود كه با اون ماشين لگنش از خونه در اومد ديگه. پسرهي جعلق، اصاً لياقتش هم همين دختراي كور كچلن!
***
ميترسيدم اگه اقدس يه كم ديگه حرف بزنه، ما رو هم مث آق عباس بندازند بيرون. اصلاً نميدونم چرا اين زن انقد تو نخ مردم ميره! هرچه ميگم خوبيت ندارد، گوشش بدهكار نيست كه نيس. رفتارش يواش يواش رو من هم تأثير گذاشته. مثلاً اون دفعه كه با پيرمردها توي پارك بوديم از دور محسن رو ديدم. اول فكر كردم اشتباه گرفتمش ولي خوب كه دقت كردم ديدم خودشه. روي چمنها يك گوشهي خلوت نشسته بود پشت به نيمكت. روي نيمكت هم يه دختر نشسته بود پشت به محسن. حدس زدم چه خبره. خدا رو شكر كردم كه اقدس اونجا نيس تا آبروريزي كنه. اصلاً نميخواستم برم جلو. من كه فضول نيستم. ولي يه كم كه دقت كردم ديدم با هم حرف ميزنن. البته من نميشنفتم كه چي ميگن. اما عجيب بودها! من و اقدس هم اون وقتها با هم صحبت ميكرديم ولي نه اينجوري. يا كنار هم ميشستيم يا روبروي هم. نه اينكه پشتمون رو بكنيم به يكديگه. اونجا نفهميدم قضيه چيه اما چند روز بعد كه اونا با لباسهاي از ما بهترون رفتند و با قيافههاي عصباني برگشتند ملتفت شدم؛ از پچ پچ كردنهاي مريم خانم. من از گوش واستادن بدم ميآد. همش تقصير اقدس بود. آدم رو تحريك ميكنه به صحبتهاي مردم گوش بده. آره. دختره كور بود، كور مادرزاد.
***
تقصير من بود. من كشتمش. من ليلا رو كشتم. اگه باهاش حرف نميزدم، اگه پشت به پشت نمينشستيم و از «ديدن» و «نديدن» حرف نميزديم، اگه خونهشون نميرفتيم، الان من اينجا نبودم. چون ليلايي نبود. چون ليلايي نميشناختم. ولي حالا كه يكي ليلا رو زير گرفته، همه چي تموم شده. اگه آقام همون روز قبول كرده بود، اگه مامان فقط به فكر اين نبود كه نوههاش نيگاه مادرشون رو ميخواند، خودم هميشه ليلا رو از خيابونها رد ميكردم تا هيچ وقت ماشينها بهش نزديك هم نشن. همش تقصير من بود. آره! من كشتمش. ميگن دارم ميزنن. خب بزنن. چون تقصير من بود. حالا يكي بهش زده، فرقي نميكنه كه كي، چون همش تقصير من بود. من بايد بميرم. چون همش تقصير من بود...
پاييز 1374 / تهران
|
Saturday, April 12, 2003
|
مجهول الهويه |
|
|
رتبه بندی داستان های کوتاه
گزافه نيست اگر بگوييم قضاوت سخت ترين کاری است که بر عهدهی يک فرد میتوان گذاشت. با اين حال ناگزيريم محکی برای ارزيابی «داستان کوتاه» بگذاريم تا به اين طريق نظرات همديگر را در ارتباط با داستان های کوتاه به روشنی بيان کنيم. آنچه به ذهن من رسيده است در ذيل می آورم که البته بلا تغيير نيست و با التفات صاحبنظران به کمال خواهد رسيد:
الف: نه تنها داستانی بی نقص است بلکه يک شاهکار ادبی است. بارها و بارها بايد اين داستان را خواند و از آن در کلاس های آموزش داستان نويسی بهره برد. داستان كوتاه با رتبهی «الف» شاهكار نويسندگان بزرگ است. (*****)
الف- : تنها يك نقطهی ضعف كوچك كه بيشتر جنبهی سليقگی دارد تا ساختاری موجب شده است که اين داستان حد اکثر رتبه را نگيرد. (*****)
ب + : از «ب» بهتر است اما در رتبهی «الف» نيز جای نمیگيرد. (****)
ب: داستانی است که از لحاظ ساختاری نقصی ندارد. نويسنده با درايت و تسلط بر ارکان داستان آن را نوشته است اما داستان از وجود ظرايفی که آن را به شاهکار (رتبه الف) تبديل کند، محروم است. (****)
ب - : اين داستان قطعاْ از رتبهی «ج» فراتر است اما اشکالات کوچکی دارد که مستوجب اين «منفي» است. (***)
ج + : داستان زيبايی است اما نه آن قدر بی نقص که در رتبه «ب» قرار گیرد. (***)
ج: اين داستان نيز از لحاظ ساختاری نقص ندارد يا نقص آن به حدی کوچک است که قابل اغماض میباشد. اما ديگر عناصر داستان از جمله شخصيت پردازی، ديالوگها، فضا سازی، و... نقايص قابل تأملی دارند. به طور کلی برای يک نويسندهی مبتدی رتبه خوبی است. (***)
ج - : اگر چه عناصر داستان مشکلات واضحی دارند، اما ساختار داستان در حد رتبهی «ج» قابل قبول است. (**)
د + : از «د» فراتر است اما نه در حد «ج». (**)
د: داستانی است که نقايص ساختاری واضح دارد، با اين حال هنوز می توان به عنوان يک داستان در مورد آن بحث کرد. (*)
د - : داستان ضعيفی است. اما هنوز به عنوان يک داستان کوتاه بايد به آن نگاه کرد. (*)
هـ: اصولاْ نمیتوان اين نوشته را در حيطهی داستان طبقه بندی نمود (اين رتبه مشخص نمی کند که نوشته يا سبک نوشتاری مشکل دارد یا نه. بلکه صرفاْ به این معنی است که نوشته يک «داستان کوتاه» نيست.)
و قبل از اين همه بايد «داستان کوتاه» را تعريف نمود که کاری است بس مشکل و بماند برای وقتی مناسبتر.
نظرات شما راهگشا خواهد بود. majhool{at}blogaid{.}com |
Sunday, April 06, 2003
|
مجهول الهويه |
|
|
|
|
|
|
|
|
در باره اين وبلاگ:
* مطلب جديد: شنبهها و چهارشنبهها
* مجهول هم در پرشن بلاگ و هم در بلاگ اسپات وجود دارد.
* دوست عزيز، اگر به ÿ«داستان كوتاهÿ» علاقه نداريد، مجبور نيستيد اين وبلاگ را بخوانيد. از اينكه به من سر زدهايد متشكرم.
* ماجراى تولد اين بلاگ...
|
|
|
|
|
|